دیروز به همراه چ و دوتا از دوستاش و خواهرش و شوهرخواهرش رفتیم خارج از شهر. چ واقعا حواسش بهم بود. نذاشت تنها بشم، حتی حواسش به ریزترین چیزها هم بود. با عشق زیادی نگاهم میکرد. تو نگاهش غرق میشدم. از شدت حسی که بهم داشت خجالت میکشیدم. کلا زیادی خجالتی بودم. گاهی خواهرش و دوست دیگه اشون باهم صحبت میکردن و من از جمع سه نفره بیرون میوفتادم. راستش انقدر که تو ارتباط با دخترا به مشکل میخورم و کم اعتمادبنفسم، نسبت به پسرها اینطور نیستم. حتی سلفی گرفتیم و خودمو دیدم که معذبم و خودم دور کردم! استرس داشتم خوشکل نیوفتم چون احتمال خیلی زیاد خواهرش اون عکس و به همکاراش تو آرایشگاه و یا حتی مامانش ممکن بود نشون بده. دوست نداشتم زشت بنظر بیام. اما زیر چشمم خط عمیقی افتاده که بخاطر تزریق نامناسب ژل هست. البته اتفاق فاجعه باری نیس اما روش حساس شدم.
چ خیلی عاشق رفتار میکرد. خیلی مراقبم بود. یه جا درمورد اینکه صبح گریه کرده بودم بهش گفتم. نگاهش کمی جدی شد و گفت چرا بهم زنگ نزدی؟ یا وقتی فهمید یکی دوبار از شدت خستگی پشت فرمون چرت زدم، گفت دیگه با ماشین نرم دیدنش و اگه رفتم ۸ و نیم برگردم. وقتی کباب میخورد و حس میکرد خوشمزس، اونو میداد به من. اگه میدید چیزی دوس دارم حواسش بود تموم نشه تو ظرفم. همه پاهامونو گذاشته بودیم تو رودخونه و آهنگ میخوندیم. چ خیلی باحساس میخوند و من و نگاه میکرد.
با چ چیزایی تجربه کردم که قطعا اولین ها تو زندگیم هست.
و صبح که بیدار شدم این پیامو ازش دیدم:
"الان که خوابی میخواستم بهت بگم صب که بیدار شدی ببینی
خواستم بدونی تو قشنگترین روزا رو واسم ساختی تو این سالها 🌹
خیلی خوشحالم که دارمت و اینکه واقعا عاشقتم❤️❤️"
خیلی حس خوبی دارم. سعی میکنم در کنارش زندگی رو تجربه کنم و در عین حال حواسم هست که آسیب نبینم و الف واسم تکرار نشه. که رابطه چشمم رو به چیزهای بد بینمون نبنده.
و از طرفی خودم و دیدم که گاهی میل به انزوا داشت. هر چقدر خواهرش با دوست چ صمیمی میشد، من دورتر میشدم ازشون. چ حواسش به این هم بود اما برام مهمه که چی واسم پیش میومد، چرا و چطور جلوی انزوای خودمو بگیرم. بهرحال نسبت به خواهرش کمی خجالتی تر و مضطرب تر بودم.