یکی از تعطیل ترین روزهای ساله و من مجبور شدم بیام سرکار. نمیدونم چی شد اما بالاخره بغضم شکست و مسیر خونه تا شرکت هق هق گریم با آهنگ قاطی میشد. "دار و ندار من و دل رفته به تاراج جنون *** آینه ی باور من خفته خاکستر و خون"
دیروز تراپیستم گفت فاصله جلسات و بیشتر کنم و امروز حالم طوریه که انگار خنجر خورده وسط قلبم. دقیقا دو هفته دیگه پریود میشم. پس امروز شاید هورمون هم برای خون کردن دلم نقش داشته باشه.
دیگه دختر خوبی نیستم. پس مادرم هم دیگه مثل قبل دوستم نداره. دو سه سال پیش وقتی شدیدا درگیر مسائل بین پدر و مادرم بودم و احساسات وحشتناک بدی و تجربه میگردم، مادرم سوختنم رو میدید و دلش به جوونیم نمیسوخت. یهو شب میومد اتاقم و من مثل میت رو تخت افتاده بودم و داشتم دیوانه وار اینترنت رو برا پیدا کردن راخ گریز خانواده زیررو میکردم. بدون در نظر گرفتن من و حال و احوالم فقط یه سوال میپرسید: بابات کجا رفته؟ جواب نمیدونم و که میشنید همونطور که گوشیش و چک میکرد خارج میشد. و من میموندم و طپش قلب. ته چاه سیاه غرق بودم بدون طناب و بدون گناه. منصفانه نبود. هیچکس، مطلقا هیچکس به فکر من نبود. فقط الف گاهی بهم فشار میاورد و سرزنشم میکرد. اون روزها من دختر خوبی بودم. چون کاملا در دسترس بودم و هرجا لازم میشد، تو هر دعوایی، بحثی... پای من وسط کشیده میشد. نیازهای من چی میشد؟ اصلا مهم نبود. من کاملا وقف آشفتگی خانواده بودم.
مرحله بعدی زندگیم کار و درس همزمان بود و تنها تفریحم دیدن سریال. بازم دختر خوبی بودم؟ البته اما کمتر از قبل چون از مادرم خواسته بودم مسائلی که به من مربوط نیست و قدرت حلشون رو نداشتم و بهم نگه.
و حالا من بیشتر تایمم رو بیرون از خونه ام. یا سرکار یا بیرون. دیگه دختر خوبی نیستم. چون تمام زندگیم دیگه فاش نیست. چون سنگ صبور رنج های دیگرون نیستم. چون وقتی مادرم تخریبم کنه خیلی جدی بهش اولتیماتوم میدم. دوست داشتن مشروط مادرم مثل شمعی سوسو میکنه و درحال خاموشیه. و من مضطرب شدم اما قصد ندارم تسلیم بشم. پدرم بهم محبت میکنه اما ازش فراریم. از اینکه عامل رنجهای من نگفته قابل حدسه، داغونم. چ زخمم رو باز کرده. یه جمله ساده دیروز گفت "این شاید تنها کار خوب پدرت باشه". زمزمه کرد و دلم دوباره خالی شد. پدرم همیشه غایبه توی خونه اگر هم هست، به قول چ حکم خدمتکار و تعمیرکار و داره. هیچوقت مردی نبود که ستون خانواده باشه که ما رو جایی ببره و بتونیم بهش دل خوش کنیم. بلکه دائم درحال جا زدن بود. وسط مسافرت، بیرون رفتن، مهمونی... همه جا شونه خالی میکرد و ما خجالت زده و مستاصل وسط میموندیم. با اینحال مادرم همیشه اصرار داشت بیرون بریم. شاید بقیع در چنین شرایطی با تور سفر برن و خوش بگذرونن. اما مادرم ترجیح میداد پدرم رو وادار کنه اون کسی باشه که نبود. من زخمیم. امروز زخم هام خونریزی کردن. خون آلود و اشک بار سرکار نشستم و در تلاشم به چیزی جز بقای خودم اهمیت بدم. شدیدا خجالت میکشم از نابسامانی خانوادم. آرزو میکنم قدری پولدار بشم که همه چیز و برای خودم فراهم کنم و قید ازدواج و بزنم. تنها و منزوی. این پاسخ مناسبیه به دردم.