تو این بحبوحه جنگ، چ دستم و گرفت و از شهر خارج شدیم. فکر میکردم قراره خیلی رمانتیک پیش بره، ولی متاسفانه همون چیزی شد که انتظار میرفت. یعنی اتفاق بدی واسم نیوفتاد. اما بحث کردیم و یجورایی باهام قهر کرد. سطح توقعاتم اینبار پایین اومد. واقع بین شدم. تو این دنیا هیچکس برای هیچکس دلسوزتر از اون آدم نیس. این یه واقعیت خیلی مهم و بزرگه. هیچ کشوری هم از خود اون کشور واسش دلسوزتر نیس. آدم گاهی دلش میخواد خودشو رها کنه و یکی بگیرتش، اما نه، نباید ول کرد، نباید توقع داشت. این تجربه واسم خیلی خوب شد. فهمیدم چی میخوام و چی نمیخوام. اگه نخوام احساساتی فکر کنم، باید بپذیرم که آدم آسیبپذیریم. از اون مدلا نیستم که همه جوره از پس خودشون برمیان. نمیتونم هر حرفی بزنم، هر کاری انجام بدم و تهش قضیه رو جمع کنم. اصلا انرژی و حوصله کافی ندارم. شاید کم خطر ترین کار واسم ادامه دادن دیتهای آبکی باشه. میشه کلا قید رابطه رو زد؟ بعید میدونم ولی خیلی میترسم ازش. از بی دفاع شدن، از زیادی دوست داشتن، از توقع داشتن میترسم. نمیتونم با نسخه تراپیستم جلو برم، نسخه خاصی هم ندارم. سردرگم و گیج احتمالا همچنان تنهایی و انتخاب کنم.
آتیش و دود تموم شه، برگردم به روالی که قبلتر داشتم که از عشق چیزی در نمیاد.