دیروز یکی از پر چالش ترین روزها رو داشتم. چ دوستش و دوست دخترش و آورد و باهم رفتیم یه جای تفریحی. کباب درست کردن و خوردیم. اغلب دوستاش، دوست دختر فاب دارن که حدود ۷ تا ۱۲ ساله باهمن، اما ازدواجی درکار نیس و بعید میدونم اصلا بگیر باشن. دوست دختر این دوستش از پسره چن سال بزرگتر بود، و حدود ۱۰ سال یا بیشتر هم از من بزرگتر بود. زیاد نتونستیم باهم ارتباط بگیریم. یعنی عصبانی بود و با چ هم زیاد کل کل میکرد. گفت بیشتر هزینه ماشینشو دویت پسرش داده، چ باور نکرد، یکم بیشتر حرف زدن، مشخص شد اون فقط واسش وام گرفته و دختره قسطاشو میده! چنین رابطهای کابوسمه. ۱۰ سال از عمرت و پای کسی بدی، که هر آن ممکنه با جوون تر از تو ازدواج کنه! جوونی خانما با آقایون قابل مقایسه نیس و ما چقدر راحت اونو در اختیار یکی قرار میدیم که کوچکترین لیاقتی نداره!
چ ولی خیلی دلچسبه واسم. بامزهاس، متشخصه، توانمنده، جنتلمنه... واقعا نمیدونم چی ازش بگم. این آدم عمق داره. میشه عاشقش شد. جوری که هیچ نقص ظاهریش به چشم نیاد و فقط نقاط قوت ظاهرش دلبر باشه. بعد از اون تفریح رفتم خونشون. میدونم خونه رفتن اشتباه خیلی بزرگیه و از این به بعد سعی میکنم ابدا انجامش ندم. اما چ بهم احساس امنیت میداد. ۵ ساعت همدیگه رو در آغوش گرفته بودیم. باز باهم درمورد خواسته ها و دیدمون نسبت به رابطه صحبت کردیم. تقریبا بدیهی بود که نمیشد ادامه داد اما خیلی باهم حالمون خوب بود. تمام این مدت مرزهامو حفظ کرد. که خب اگه نمیکرد چی؟ نباید خودمو تو چنین موقعیتی قرار بدم دیگه. بهرحال حال خیلی خوبی بود. شیرین بود ارامش و حس خوبی که داشتم. آخرا یکم بهم ریخته شد و وقتی رفتم سرد. بهم پیام داد که رابطمونو چکار کنیم؟ و تصمیم بر این شد که ادامه ندیم. از دیشب یکسره تو ذهنم بود. حتی خواب اونو دیدم. خیلی دوسش دارم. یه آدم متعادل و جالبه واسم. عجیبه کسی انقدر به دلم بشینه. از طرفی هر کی و بخوام از دست بدم، نسبت بهش حسم بهتر میشه. شاید دلبستگی اضطرابی دارم.
داشتم فکر میکردم که شاید همون اول که گفت رابطه با من ته نداره، نباید بهش اوکی میدادم. خب من با این موضوع تا وقتی رابطه فیزیکی شکل نگرفته مشکلی نداشتم اما کلا حس کردم شاید با احساساتش بازی کردم. اگه منصف تر نسبت به خودم فکر کنم، من بهش فرصت دادم من و بشناسه و منم بشناسمش. و بهش سطحی از رابطه عمیق و حال خوب و نشون دادم که شاید همسن باعث بشه بعدا درمورد آیندش تجدیدنظر کنه. شاید در حقش لطف کردم که آشنا شدیم و پای خودم موندم و مرزی نشکستم. همونطور که این آشنایی لطفی که برای من داشت، شناخت خودم، توقعاتم، استانداردهام و همینطور تجربه های جدید و خارج شدن از منطقه امن بود.
کم کم دوست داشتنی بودنم داره واسم قابل پذیرش تر میشه. چ درآمد بیشتری نسبت به ث داشت. به خواهرش زنگ زد و ازش سوالایی پرسید و بهم ثابت کرد کسایی بخاطر وضع مالیش حسابی پیگیرشن، و اون من و واقعا دوست داره.
ب واسم خیلی خیلی کمرنگ شده. مردی مثل چ که مثل کوه پشت آدم باشه، شهامت پذیرش احساسات و بیانشون رو داشته باشه، با وجدان باشه، خشم غیرعادی یا عدم تعادل خاصی نداشته باشه، بامزه، عمیق و جالب باشه... این آدم خیلی جذابیت بیشتری داره نسبت به کسی که فقط ظاهر خوبی داره و بازی بلده. این آدم قلبش مثل خونهاس و چی قشنگ تر از این؟