بغض مثل خجر گلومو سوراخ میکرد. صبر کردم برسم به اتاقم. وقتی رسیدم اشکی نداشتم. امروز چ رو دیدم. شرایطمو بهش گفتم. دیشب از شرایط و توقعات خودش گفته بود. واسم سخت بود گفتنش اما گفتم. جور عجیبی دوسش دارم. برام خیلی با ارزشه. یذره هم اهمیت نداره تو زندگیم باشه یا نه، به خاطر وجودش دوسش دارم. اون ث عوضی یا اون الف بدرد نخور یا حتی ب،... اونها هم تو این حس دخیل بودن. اگه تن پروری و خوشیفتگی و بی وجدانی الف و ندیده بودم، اگه بازیگری ب رو ندیده بودم، اگه سطح پایینی و سوءاستفاده گری ث رو ندیده بودم، اینطور دلم نمیرفت براش. تو کمتر از یه هفته آشنا شدیم و به خداحافظی رسیدیم. هم خوشحالم هم ناراحت. خوشحال که اون بیرون آدمهای ارزشمند و جذابی وجود دارن که احتمال داره باهاشون آشنا شم و بالاخره به رابطه دلخواهم برسم. و ناراحت از تلخی این خداحافظی.
از این به بعد قلبم و باز تر میذارم. شاید عشق از جایی سراغم بیاد که منتظرش نیستم. و برای خودم ارزش بیشتری قائل میشم. بنظر میاد دوست داشتنم اونقدرها هم سخت نباشه...