قسمتی واقعی و پنهان از من

  • صفحه اصلی
  • پروفایل
  • آرشیو
  • عناوین مطالب

خودمونو بکشیم به جلو

توسط Bluepetus | یکشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 6:43

دیروز از نظر جسمانی داغون بودم. اما نتونستم کار و ول کنم و برم دکتر. تمام تلاشم و هم کردم که با وجود کسالت کارها رو پیش ببرم. با هوش مصنوعی صحبت کردم. مدام میگفت، تقصیر تونیست. تو نیاز به استراحت داری. جسمت و روحت دارن فریاد میزنن... من ازش پرسیدم زیادی طرف من و نمیگیری؟ ۴ تا سوال پرسید. که جواب دادن بهشون باعث شد بفهمم نه واقعا حق دارم. هر از گاهی اشکم هم درمیومد. خودم فهمیده بودم تو کار فرسوده شدم. اونهم خیلی زود اما هوش مصنوعی هم پیداش کرد. کسی که فکر میکردم دلسوز هست و چون بخش ابتدایی کار و بهم یاد داده بود، براش احترام قائلی بودم هزاران بار من و تخریب و تحقیر کرد. بابت اشتباهات خیلی خیلی کوچیک حسابی حس حقارت میداد. کارهای خوبمو به نام خودش میزد و درمورد هیچ چیزی از هیچ کسی بازخورد مثبتی نگرفتم. پیچیدگی و بدقلق بودن کارهایی که بهم سپرده شد هم یه طرف. من عطش آموختن داشتم و حالا مغزم رد میده و مقاومت میکنه. بهای این مقاومت و سخت کوشی، از بین رفتن انرژی و انگیزم بود. بهاش فرسوده شدنم بود. شاید بدترین کاری که در حقم کرد، بد گفتن پشت سرم بود. علیهم تیم تشکیل داد انگار. نیروی تازه رو حسابی بد و زیر کار در رو نشون داد. خب این انصاف نبود. من در حقش خیلی خوب بودم. من تلاشگر بودم. اینها حق من نبود. من درمورد آسیب هایی که تو شغلم میدیدم با یکی از دوستام حرف میزدم. اون به شکل باور نکردنی‌ای گسلایت میکرد. حالا که سمت قبلیشو که با پارتی بدست آورده بود، از دست داده، میگه شخصیت شغلیت و حالا دوس دارم! نه شخصیت شغلی من تغییر نکرده آنچنان. فقط اونه که یکم فروتن تر شده. حتی درمورد الف هم باز همینطوری گسلایت میکرد. با وجود اینکه الف دورم و خالس کرد، با احساس گناه حسابی کنترلم کرد و تمام زندگیم و تحت تاثیر خودش قرار داد، با اینکه همه اینها رو با شدت در حالی انجام میداد که قصد موندن نداشت، با این وجود دوستم معتقد بود ادم خوبیه و من نباید راجع بهش بد بگم! اینجور آدما فقط تنهایی آدمو بیشتر میکنن.

دیروز یه جشنواره شرکت کردم. انقدر از نظر جسمی و روحی داغون بودم نتونستم به پسری نخ بدم. اما با چن تا دختر صحبت کردم و یکم باهم دوست شدیم. دارم برمیگردم به عقب. به وقتی که هنوز الف و نمیشناختم.

وقتی با ماشین برمیگشتم یه ماشین خواست باهاش اشنا شم. در اصل راننده حرف میزد برا کسی که کنارش بود. برا اولین بار با ماشین از کسی شماره گرفتم. باهاش یکم حرف زدم. ۹ سال ازم بزرگتر بود. چهره‌اش جذابیت خاصی نداشت هیکلش و هم ندیدم. اما آدم محترمی بود. واقعا محترم!

پسری که ازم کوچیکتر بود هم آدم جالبی بود. فکر میکردم یه دیت مسخره باشه اما باهم خیلی حرف زدیم. پرسید میای بغلم؟ گفتم نه خیلی زوده و خجالت کشید. آدم دلچسبی بود. حتی شاغل بود. از تاثیرات الف اینه که فقط بدونم طرف کار میکنه ده لول برام جذاب میشه.

شاید عجیب باشه اما ث همچنان داره تقلا میکنه!

و ب، ازش فاصله گرفتم.

مشخصات وب
از اینکه حرف دلم رو خوندی متشکرم . نظراتت واسم ارزشمند و زیبا هستن . روزگارت آباد♡
آرشیو وب
  • شهریور ۱۴۰۴
  • مرداد ۱۴۰۴
  • تیر ۱۴۰۴
  • خرداد ۱۴۰۴
  • اردیبهشت ۱۴۰۴
  • فروردین ۱۴۰۴
  • اسفند ۱۴۰۳
  • بهمن ۱۴۰۳
  • دی ۱۴۰۳
  • آذر ۱۴۰۳
  • آبان ۱۴۰۳
  • مهر ۱۴۰۳
  • شهریور ۱۴۰۳
  • مرداد ۱۴۰۳
  • تیر ۱۴۰۳
  • خرداد ۱۴۰۳
  • اردیبهشت ۱۴۰۳
  • فروردین ۱۴۰۳
  • اسفند ۱۴۰۲
  • بهمن ۱۴۰۲
  • دی ۱۴۰۲
  • آذر ۱۴۰۲
  • آبان ۱۴۰۲
  • مهر ۱۴۰۲
  • شهریور ۱۴۰۲
  • مرداد ۱۴۰۲
  • تیر ۱۴۰۲
  • خرداد ۱۴۰۲
  • اردیبهشت ۱۴۰۲
  • فروردین ۱۴۰۲
  • اسفند ۱۴۰۱
  • بهمن ۱۴۰۱
  • دی ۱۴۰۱
  • آذر ۱۴۰۱
  • آبان ۱۴۰۱
  • مهر ۱۴۰۱
  • آرشيو

B L O G F A . C O M

تمامی حقوق برای قسمتی واقعی و پنهان از من محفوظ است .