دوستی بود که هر وقت پول لازم داشت میومد و ازم پول قرض میگرفت و ادعا میکرد دلش برام خیلی تنگ شده و باید خیلی زود همو ببینیم. و بعد من لم داده روی تختم، استوری هاشو با دوستای دیگش لایک میکردم. امشب هم باز پیداش شد و باز پول خواست. با اینکه چندین برابر اون مقدار، موجودی حسابم بود، بهش گفتم ندارم. باهاش مهربون رفتار کردم. حالا یا بخاطر خودم میمونه یا بخاطر قطع شدن این منفعتش میره. الآن دیگه حس نمیکنم بی ارزشم! نذاشتم احساساتم بازیچهاش بشه.
امشب تجربه دور از انتظاری داشتم. ساعت ده و نیم شب، تو یه ایستگاه اتوبوس نشسته بودم. که یه پسر اومد و خواست باهام آشنا شه. حس کردم خیلی جوون میزنه. ازش پرسیدم و مشخص شد دو شال ازم کوچیکتره. باورش نمیشد سنمو. حقیقتا ذوق کردم که کمتر میخورم. بهرحال قبول کردم آشنا شیم. هنوز نه زنگ زده نه جواب داده. دوست دارم بشناسم اونو هم. ببینم فازش چیه؟ چکارس؟ و چطور ممکنه من و به بازی بگیره. و من آروم از کنارش رد شم و زندگیمو ادامه بدم.
امشب ث هم بهم پیام داد. خداحافظیمو جدی نگرفته بود. حتما رفته دوری زده و دیده انقدم راحت نیس و برگشته. با اینکه یکم واسم جذاب بود اما حوصله اونو هم ندارم. خیلی ازم انرژی و وقت میگرفت. هر کدومشون به یه شکل انرژی میگیرن. ج برای اینکه پیگیرش باشم و بهش ابراز محبت و توجه داشته باشم، ث برای اینکه زودتر به باغ برسیم! نمیدونم چرا انقدر بی حوصله ام. نکنه اونها حوصله سر بر هستن؟