امروز با خودم مهربون بودم. وقتی آواز میخوندم، اجازه دادم صدام بیاد بیرون، گاهی چهچهه بزنم و نترسم از اینکه شاید اشتباه بخونم. صدام خوب بود، ریتمو هم اغلب خوب اجرا میکردم. برام غم انگیزه که نمیذاشتم این زیبایی از من به جهان بیرون برسه. مدتیه حس میکنم ارزشمند نیستم. وقتی الف از من به خانوادش گفت، و مادرش پرسید همچین دختری چرا باید با تویی ازدواج کنه که شغلی نداری و برنامت نامشخصه، جا خوردم. دیشب وقتی خیلی ناگهانی به خودم هجوم بردم و خودمو تخریب کردم، جا خوردم. وقتی شدیدا درگیر ب شده بودم بدون اینکه هیچ خاصیت عجیبی بیشتر از من داشته باشه، جا خوردم. و وقتی نتونستم ثای که میدونستم سمی و بدردنخور هست و بذارم کنار بازهم جا خوردم. شدیدا حس میکنم بی ارزشم. وقتی به کسی میگم باهام بیرون بیاد، انگار ازش خواستم کاری مخالف میلش انجام بده. چون باور ندارم ارزش وقت گذاشتن و دارم. همیشه حس میکنم جای فردی شایسته تر رو اشغال کردم. بخاطر همه اینها و خیلی چیزهای دیگه امشب یه گروه درمانی ثبت نام کردم و رفتم. نمیخواستم پول بیشتر از این برا روانم خرج کنم اما از ذهنم گذشت که اگه ارزش داری برا خودت هزینه کن. همون لحظه که زنگ زدم شروع میشد، وقت و هدر ندادم فوری خودمو رسوندم بهش. یه اتاق پر از آدمهای جدید. تراپیستی که تراپیست من نبود. وقتی سلام میکردم خجالت میکشیدم اما از اضطراب اجتماعیم خبری نبود.چیزی گفتم که تراپیست از اعضا خواست درموردم ویژگی های مثبتی بگن. چیزهای قشنگی میگفتن و من لرزش اعضای صورتم و حس میکردم که بی قراری میکردم از حجم توجه و ذوق برای اینکه از نظرشون یه هیولای منزجرکننده نیستم. در یک کلام آدم دوست داشتنی یا حداقل قابل پذیرشی بودم. نمیتونم حس خوبم و توصیف کنم. اضطرابی که اندازه چند تن وزن روی دوشم بود، کنار رفته بود، به خودم اجازه دادم اشتباه کنم و دوست نداشتنی باشم و در عوض آدمها من رو شیرین و مهربون خطاب کردن.
در کنار همه اینها یه پسر خیلی جذاب هم بود که خیلی چشممو گرفت. حدس میزنم ازم کوچیکتر باشه، قصد مهاجرت هم داشت. اما عجب پسر جذابی بود!
میخوام با خودم خیلی خوب رفتار کنم. خودم عزیزترین آدم زندگیمه.