نقشه ام نگرفت. بهترین و ملایم ترین آرایشی که بلد بودم و انجام دادم و رفتم کافه. خلوت بود، جای خوبی نشستم. اما ث نیومد. بهش زنگ زدم و گفتم تا عصر این کافه ام. گفت خوش بگذره. گفتم اگه میتونه بیاد. گفت قراره واسشون مهمون بیاد و باید بمونه خونه.
پلن بی ندارم اما دو راه باقی مونده. یکی اینکه بازی رو بیشتر کش بدم و یبار دیگه سعی کنم. دو اینکه تموم کنم و بدون کمک اون راهو پیدا کنم. راستش بعید بود بتونه خیلی هم کمک کنه. زرنگتر از اینه که تنها برگ برنده اشو به راحتی از دست بده. وقتی قرار بود ازش جدا شم، کارش و کشید جلو تا من و نگه داره... چن تا عکس و یه سری سرنخ کوچولو دارم. نباید زیاد پیچیده باشه. بالاخره راهش و پیدا میکنم. چه از این طریق چه از روش دیگه ای. با شغل و درآمد فعلیم زندگیم تو همین سطح باقی میمونه و عمر با ارزشم راحتتر هدر میره. با تجربیات جالب کمتر، محدودیت بیشتر، استعدادهای شکوفا نشده، علائق دنبال نشده... در حالی که به راحتی آدمای دیگه میتونن زندگیمو تحت تاثیر قرار بدن. مثل رییسم یا هرکسی که به نوعی قدرتش روی من اثرگذار باشه. حسرت هایی که میخورم و شرمی که بابت قدیمی بودن ماشینمون یا محل زندگیم باید تحمل کنم. نمیدونم شاید زیادی گیر دادم به پول. شاید انقدر هم مهم نباشه و بتونم مثل قبل باد حقوق اداره کار زندگیمو پیش ببرم. شاید خوشحالی و آرامشم در گرو پول نباشه... نمیدونم.
به هرحال خوشحالم. این بازی که به همین راحتی به شکست خورد باعث شد دختر خوب بودنم کمتر بشه. کمی دلبری یاد بگیرم، بازی یاد بگیرم، احساساتم به چالش کشیده بشه و از همه مهمتر برای بهبود وضعیت مالی و کاریم انگیزه پیدا کنم.