ذهنم هنوز بهانه میاره که با ب حرف بزنم؟ دلم میخواد ازش درمورد کار و تغییر شغل بپرسم. مرددم.
حالا که دورم شلوغ تره میپرسم. جواب نداد هم نداده. اونقدر مهم نیس.
تو وضعیت بدیم. رکود به تمام معنا. دائما خسته. با کار مفید حداقلی.
حتی مثل قبل سریال هم نمیبینم. این روزها شاید بیشتر اینستام. نمیدونم میترسم چیو از دست بدم؟
عجیب گنگ و گیج و خستم...
از وقتی از الف جدا شدم همه چیز واقعی تر شده. همه چیز شدت گرفته... فصل ها رنگ ها طبیعت هوا... همه چیز رو انگار بعد از چن سال تازه دارم حس میکنم. این هوا، هوای خاصیه. من رو به خاطرات مبهمی میبره که درست به یادشون نمیارم. حس خوب و دلتنگی باهم آمیخته میشن و تلاش دوچندانم برای به یاد آوردنشون نتیجه نمیده.
"نیست در اقلیم کسی این همه بی هم نفسی" آه که این تکه از آهنگ باعث میشه هزار بار گوشش بدم.
همه چیز توی سرم چرخ میخوره. امیدوارم فردا کارم کمتر اذیتم کنه. امیدوارم به زودی شغل پردرامد تر و ریلکستری پیدا کنم. امیدوارم کسانی وارد زندگیم بشن که بتونم بهشون تکیه کنم.