داشتم اینستا رو میگشتم. یه پست اومد که یکی از عزیزترین دوستهام لایکش کرده بود.
"من و حیف کردی، اعتمادم، نگاه صاف و سادم، مهربونیم حیف تو شد..."
مور مور شدم. آدم فوق العادهای هست. قبلا رفیق شفیقم بود، الآن چون ازدواج کرده و مشغوله کمتر باهم در ارتباطیم. با اینحال هنوز باهم عمیق و روراستیم. بهم نگفت از ازدواجش ناراضیه ولی من وسعت قلبش رو میدونستم، به همسرش نگاه میکردم و افسوس میخوردم. قللم به درد اومد که این حقیقت قابل انکار نیست حتی از سمت خودش. واقعا حیف شد.
اون بود که بهم توصیه کرد تا وقتی آدم مناسبی پیدا نکردم تن به ازدواج ندم. گفت که بعد نمیتونم جواب بچهام رو بدم...
همچنان مور مور شدم و حسرت میخورم. چرا فکر کردم آدم با ملاحظهایم که وقتی نامزد کرد دیگه بهش حس واقعیمو نگفتم؟ فکر میکردم کار از کار گذشته...
از یه طرف قلبم سفت شده از درد برا زندگی تباه شده یکی از عزیزترین دوستهام، از یه طرف یه شادی کمرنگ تو دلم شکل گرفته که نذاشتم الف حرومم کنه. الف بی لیاقتی که ته دلم حس میکردم حتی دست بزن هم داره! نادیده گرفته بودم بدیهاشو، شرمنده زمان و انرژی و فرصت هایی که بخاطرش سوزونده بودم شده بودم، نمیدونم چی شد که آخر از لب پرتگاه برگشتم! معجزه بود؟ فکر میکردم درگیر شدن با خیانت های پدرم و بی اعتمادی مادرم بدترین اتفاق زندگیم هست، اما اون تونست اتفاق های بد مداوم قبل رو جبران کنه! هرچی تا اون روزها گذشته بود و شخصیتم رو قربانی رابطه سمی رقم زده بود، سرانجام با اون اتفاق تلخ جبران شد.
زندگی عجیبه. همون چیزی که فکر میکردم سیاهترین و بدترین هست، نجاتم داد. باعث شد مصمم شم برم پیش تراپیست و از لب پرتگاه بیام عقب.