مردها هم موجودات عجیبی هستن. اصرار دارن که کوچولوام! نه به قدم میخوره نه به وضعیت رفتارم و نه به حتی شغلم. تو هیچ زمینه ای خانم کوچولو نمیتونم باشم. از چن نفر دارم توجه میگیرم اما فکرم پیش ب مونده. این ب یهو از کجا پیداش شد و ذهنم و به فنا داد؟ شاید لازم باشه یبار دیگه ببینمش تا بفهمم این حس چیه؟ شاید از سرم افتاد. دیشب یکی از اون ۵ نفر رو حذف کردم. دو نفر هم که میدونم حذف هستن فقط یبار برم باهاشون دیت که بتونم تمرین کرده باشم معاشرت رو. دو نفر میمونن که یکی تازه سربازیش تموم شده و شاعل نشده یکی هم تازه جدا شده و عقده ای بنظر میرسه. من که راضیم حداقل مدت کوتاهی چهار نوتیف اومد رو گوشیم😂
یه چیزی که رو مخم رفته اینه که دیت هایی که من میرم زیادی کم خرجه! یه دمنوش یا ابهویج بستنی... از یه طرف انتخاب خودمه از یه طرف حس میکنم دلم نمیخواد کم خرج باشم. نمیخوام دختر خوبی باشم. روانم مثل گردباد شده. همه چیز درونش میچرخه با سرعت و انقدر سرعت بالاست که فقط کدر بودنش رو میتونم ببینم. صبح انگیزه زیادی دارم کار عقب افتادم رو انجام بدم اما مجبورم برم سرکار. سرکار نسبت به کار بی حوصله ام و وقتی خونه میرم زیادی خسته. این چرخه باید بشکنه تا رها شم.
هرچقدر سرچ میکنم به چیزی نمیرسم. چطور ممکنه تا پشت میز کارم میشینم ب تو ذهنم اینطور قوت میگیره؟ چرا کس دیگه ای قوت نمیگیره؟ نکنه ذهنم فکر میکنه اون نجات دهندش هست؟ درست تو ساعت فشار کاری دلم میره براش! چراااااا؟