دوستم ازم پرسید چرا اطلاعات کمی درمورد کسایی که میخوام باهاشون دیت برم دارم؟ گفتم حوصله ندارم. داشت نق میزد که بیشتر فکر کنم. اما فشارهای کاریمو که شنید بهم حق داد که نتونم برا همه مسائل انرژی زیادی بذارم. دغدغه هام اونقدر زیاد و گاهی سنگین هستن که نمیتونم پابهپاشون بدوام. گاهی میشینم و گذر زمان و نظاره میکنم. چیزی که اخیرا خیلی رو مخم رفته کم پولیم هست. پول و قدرت لازم دارم. دلم میخواد تا جای ممکن از پدرم مستقل شم. چند وقتیه حتی در حد متن روزمره نوشتن هم نمیتونم تمرکز کنم. مغزم یه دونده خستس. دلم میخواد یکی دو روز کامل خاموش خاموش باشم. نه خوابی نه خیالی نه فکری... هیچ.
تراپیستم گفته بود وقتی فشار کاری اذیتم میکنه به ب فکر میکنم. راست گفت. امروز بعد مدتها رفتم سرکار و امروز بود که ب تو ذهنم باز قدرت گرفت. چرا مغزم انقدر نیاز به تنفس داره؟
دوباره دویدن و از سر میگیرم و پا به پای فکرام میدوم.