احساس گیجی دارم. دلم میخواست دور خودم رو با پسرها پر کنم. دیوارهام رو کوتاه کردم و با آدمهای مختلف صمیمانه تر رفتار کردم. خب موفق هم شدم. اما موضوع اینه که ابدا حوصله رابطه رو ندارم. صبح بخیر شب بخیرها که شروع میشه کهیر میزنم. توقعات، انتظارات...نبودی...اینها خیلی واسم غیرقابل تحمل هستن. جوری از رابطه ام با الف خسته ام که دلم میخواد دوپای دیگه قرض بگیرم و فرار کنم. بین این همه، ب واسم جذابه هنوز. اونهم چون تو دست و پام نیست. چون گردن گیر نیست و صرفا فقط یه هیجان کوچولو گوشه زندگیم هست. وگرنه حوصله حرفهای نزده اونو هم ندارم. حوصله ندارم کمکش کنم واقعی بشه. حوصله دست و پا زدنش وقتی میخواد از خودش تصویر فیک ارائه بده رو هم ندارم.
الآن حس میکنم زیادی خودمو گیر انداختم با روابط مسخره. میدونید انگار یه زمانی داره. زمان گشتن و آشنا شدن با آدمهای مختلف برا من تموم شده. دیگه حوصله شناخت هیچ پسری رو ندارم. دیگه تحمل نقص های پسری رو ندارم. برای عاشق الف بودن زیادی تلاش کردم. زوری زوری تو قلبم جاش دادم. همه نقص هاشو پذیرفتم. نگاهم و از همه گرفتم، تو قلبم تر و تازه نگهش داشتم و سعی کردم محبتم نسبت بهش شعله ور بمونه. به اشتباه زیادی اصرار کردم. قلبم آدم زده شده. دیدن صمیمیت و یکم وابستگی از طرف مقابل مثل اینه که با میله های آهنی محاصره شده باشم. دلم میخواست عاشق کسی باشم و براش همه جوره بجنگم، الآن که فکر میکنم این مرحله رو گذروندم. من برای الف زیادی جنگیدم. نمیدونم دست از تلاش کشیدن بهتره یا جنگیدن. مغزم شبیه مخلوط کن شده. چیزی که فعلا خوشحالم میکنه، معاشرت ساده اس و نه بیشتر.