از اونجا که دویدن های این روزهام دود شد و رفت هوا، صبح از خونه زدم بیرون. که هوا بخورم و بخشی از ماجراهای دیشب رو حل کنم. اما مورد تهاجم قرار گرفتم. حالا با چشمهای ورم کرده از گریه دیشب به ماجراهایی که از سر گذروندم میخندم و منتظرم نوشیدنیمو برام بیارن.
گفته بودم که انقدر آسه میرم آسه میام که به ندرت با دردسر و چالشی روبرو میشم. از این رو تعجبی نداشت که زندگیم بدون ضربان شده بود و در پی این سکون آدمهای کمی حضور داشتن. مدت کوتاهیه که بیخیال احتیاط شدم و از خونه میزنم بیرون و تجربه میکنم. از لاس زدن نمیترسم و سعی میکنم جدیتم کمتر بشه. کمتر شدن ناحیه امنم عجیب ترین ۲۴ ساعت عمرم رو رقم زد. اونقدر عجیب که حالا با چشمهایی که قد گردو پف دارن تو کافه نشستم و به اتفاقاتی که گذشت میخندم. حتی نمیدونم کدوم قسمتش از اون یکی عجیبتره. من از پس چیزهایی براومدم که ابدا فکرشو نمیکردم. دیشب گریه کردم چون خیلی وقت بود که قوی بودم و تهش هم ناکام مونده بودم. ناغافل امروز هم مجبور شدم قوی باشم. زندگی عجیبه. گاهی یه ذره هم صبر نمیکنه که آدم بتونه نفسی تازه کنه.