بعضی احساسات هیچ جوره با عقل جور درنمیان. یکی از همکارهام گاهی سعی میکرد بهم نزدیک شه. من با تمام قدرت از خودم دورش میکردم. که اولین دلیلش الف بود، که باعث میشد ابدا به خودم اجازه ندم گزینه دیگه ای وارد زندگیم بشه و همینطور که الف هم مدام میگفت بهشون رو نده! دومین دلیل این بود که زیاد ازش خوشم نمیومد. و سومین دلیل این بود که نمیخواستم کار و زندگی شخصیم باهم قاطی شه.
امروز فهمیدم داره ازدواج میکنه. با اینکه نمیخواستمش اما ناراحت شدم. نمیفهمم چرا. همزمان رییسم هم یجورایی داره ابراز علاقه میکنه. هربار برای کاری میرم اتاقش میگه من و دیوونه کردی. میگم کارمو خوب انجام نمیدم؟ میگه خودت میدونی. آدم و میبری لب چشمه تشنه برمیگردونی.!!!!!
حتی نوشتنش هم واسم سخته. امروز واقعا دلم میخواست بمیرم. من به معنای واقعی کلمه تنهام. هیچ کس و نداشتم که باهاش حرف بزنم. یا بگم که دلم میخواد بمیرم. دوستی بود که روش حساب کرده بودم. دیروز متوجه شدم حسم درموردش اشتباه نیست و واقعا داره گسلایت میکنه. من رو انقدر کم و حقیر میبینه که نمیتونه ازم بپذیره که الف ممکنه با پیج فیک فالو کنه. چیزی که خود الف گفته بود و باعث شد درمورد ریکوئست قبول کردن پیج ها سختگیری کنم. یا حتی بعد از جدا شدنم از الف سرزنشم میکرد که الف اونطورها هم بد نبود! یا وقتی از رییسم و رفتارش گفتم ادامو دراورد و گفت که من باعث شدم! چون از شدت اضطراب خندیدم یا نتونستم خیلی محکم برخورد کنم.
اونقدر تنهام که دلم نمیخواد کسی و از دست بدم. اما همین آدمهای بدردنخوری که تو زندگیم نگه داشتم باعث شدن تنهاتر شم. این آدم یبار هم مرهم قلبم نشد. شاید قربون صدقه رفت اما هیچوقت واقعا مهربون نبود. اونطور که خودم دلسوز و مهربونم باهاشون تو زندگی خودم تجربه نکردم.
هزار سال گریه دلم میخواد. یا یه کتاب محشر. باز برگشتم به لاک خودم. باز مثل همیشه تو کتاب ها پهلو میگیرم. امروز به مرگ فکر کردم و از مرگ کتاب میخرم. " ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد". میدونم که دلم نمیخواد بمیرم. یعنی حس کم آوردن عمیق و کلافگی شدید رو تجربه میکنم گاهی اما مرگ دقیقا چیزی نیست که بخوام. فکر میکنم شغلم رو هم کم کم باید بذارم کنار. من رو یاد رابطه ام با الف میندازه. به همین فکر میکنم که شاید بار دیگه زمان جدایی رسیده.
نتوستم هنوز وارد رابطه جدیدی بشم. حدودا 5 ماه گذشته. درمورد شغلم نمیتونم این زمان رو تحمل کنم. مطمئنا از شدت بی پولی و خونه نشینی روحیم داغون میشه.
فعلا یه کلاف سردرگم رو دارم زندگی میکنم اما درست میشه بالاخره.
خطاب به خودم: تو انقدر خوب و باارزشی که اگه بقیه هم نادیدت گرفتن همچنان وجود داشته باشی و همچنان بدرخشی.
میدونم سخته با بعضی مسائل سروکله زدن اما تو خیلی فراتر از کسی هستی که فکر میکردی.
تو اونقدر آدم کافی و به اندازه و معمولی ای هستی که بتونی اشتباه کنی. لطفا از اشتباه کردن نترس.
کسی همراهت نیست؟ اشکال نداره. حتما آدم با ارزشی پیدا نکردی و هنوز بعضی مهارت هات نیاز به رشد دارن. ناراحت نباش و به خودت شک نکن. همونطور که اضطراب اجتماعیت کمرنگ شده تنهاییت هم کمرنگ میشه.
اگه کسی توانمندی هات رو نادیده میگیره خودت از یاد نبرشون. و بدون هرکسی ممکنه بهت حسادت کنه.
فقط قوی باش و دووم بیار.
یروز دوباره اوج میگیری. فقط از بال زدن ناامید نشو.