احساساتم رو تا آخر حس کردم. وقتی غمگین شدم، سوار ماشین شدم و تا جایی که دلم آروم بگیره گریه کردم. دوستمو که دیدم هرچقدر ذوق داشتم ذوق کردم. الآن احساس رهایی میکنم. دلم میخواست تا ولنتاین یکی دو تا دیت دیگه برم اما فعلا کسی موجود نیست. بهرحال کم کم همه چیز بهتر میشه. کم کم سرمو بالاتر میگیرم و راحت تر با آدمها حرف میزنم. شرمم خیلی کمتر شده.
تراپیستم گفت باید یاد بگیرم چطور تنهاییمو خوب زندگی کنم. بعد میتونم یه رابطه مناسب داشته باشم. یادم میاد قبل از ارتباطم با الف این تنهایی وضعیت خیلی بهتری داشت. بعد میخواستم واسش در دسترس باشم چون تیکه مینداخت که نیستی، سرت شلوغه و... و تنهاییم و کمرنگ کردم تا اینکه تقریبا از بین رفت.
برا امروز، فردا برنامه قشنگی واسه خودم در نظر میگیرم و تنهاییمو خوشحال زندگی میکنم.
حقیقتا میشه عشق رو بخاطر نمردنش جشن گرفت. یعنی این ولنتاین رو به خودم که از یه آینده بد گریخت تبریک میگم. الف میتونست مرگ عشق رو تو قلبم رقم بزنه. همونطور که عزت نفس و منیتم رو بخاطرش نابود کرده بودم. ولقعا هیجان انگیزه. از بیرون که آدم به زندگی بقیه نگاه میکنه خیلی راحت میتونه بگه تو اینجا زیادی خودت و وقف کردی واسه اون. اما تو زندگی خودمون گاهی اصلا متوجه نمیشیم. من فکر میکردم باید منعطف باشم. دلم نمیخواست مانع رابطمون باشم اما این انعطاف نبود. عروسک شدن بود. و اون چقدر عروسک گردان ماهری بود. قبلا بهش میگفتم رگ خوابم دست توئه. و عجیب درست بود.
شاید وجود الف تو زندگیم ضروری بود. اولویتم تعهد بود و نسبت بهش خیلی سختگیر بودم. لازم بود پیش بیاد تا ببینم بدعهدی خیلی راحت ممکنه پیش بیاد و آدم معیارهای مهمتر و نباید فدای تعهد کنه. تعهد مهمه اما جزئی از ویژگی های مهم هست و جای چیز دیگه رو نمیگیره. وجودش لازم بود تا ببینم چقدر آدمی که قبلا بودم جذاب تر بود و چقدر اشتباهه خودمو بخاطر کسی انقدر عوض کنم. تقصیر من نبود که احساس ناامنی میکرد. دلیلش حتی میتونه این باشه که خودش آنچنان امن نبود.
پس زنده باد زندگی، عشق و حیات دوباره