دیروز تا حالا چند بار نوشتم و پاک کردم. میخوام از عجیب ترین اتفاقی که افتاد بگم. مادرم. کسی که از من میخواست مطیع و آروم و حرف گوش کن باشم و جسارت بقیه رو تحسین میکرد. همیشه حس میکردم من دختر کافی ای نیستم واسش. شرمم زیادتر میشد که نمیتونم مثل اونها براش دوست داشتنی باشم. اما الآن که کمی فرمون زندگیم و دست گرفتم، ناراضی و عصبانیه. حتی به نوعی من و طرد کرد. جایی که میدونست بهش نیاز دارم تنهام گذاشت و گفت تو که همه جا خودت میری اینم برو! باورم نمیشد که از اینکه همه جا خودم میرم ناراضیه! در حالی که من برا خانوادم هم وقت میذارم و اصلا اونقدر زندگیم و وقفش کردم که الان اگه کلا هم نبینمش نباید اعتراض کنه. هیچوقت فکر نمیکردم کسی که از رشد و استقلال من هراسون میشه مادرم باشه! انگار با منزوی و کم اعتماد بنفس کردن من چیزهای زیادی عایدش میشد که الان براش تلخ شده. هرچند قبلتر با اینکه داشتم استقلالم رو بیشتر میکردم، باهاش صمیمی تر بودم اما از اون روز که بهم نارو زد و ازم حرف کشید و احساس زرنگی کرد، منم ازش فاصله گرفتم. اصلا هم گردن نگرفت. مصر بود که مگه میشه همچین کاری کنه. من از این میسوختم که ماجراهای من، احساسات من، اتفاقاتی که برام میوفته چرا اینطور براش جالب نبود؟ اینکه وقتی خودمو روی مبل رها کرده بودم و با اعتماد کامل داشتم باهاش حرف میزدم اینطور بهم رکب زد. من گاردم پایین بود و یه مشت حواله قلبم شد. نمیشه که هیچ تلاشی برا بهتر کردن اخلاق و رفتارش نکنه. نمیشه که هربلایی هرکی سرش آورد سر من خالی کنه. نمیشه من و منزوی کنه و از بدبختی من سود ببره. نمیشه که من کیسه بوکس رابطش با بابا باشم درحالیکه من هیچ گناهی ندارم. اصلا من به دنیا نیومده بودم وقتی باهاش ازدواج کرد، چطور شدم مسئول همه چیز. این زن دیو زندگی منه. ریشه بدبختی و دردهامه. کسی که هیچ جوره نمیخواد بفهمه من آدمم و اهمیت من کمتر از اون نیست!
از اینکه نسبت به نیازهای من صبور نیست خیلی ناراحتم. اینکه کل زندگیم نیازهام چیزی بوده که باید نادیدش میگرفتم که تو دست و پا نباشم ناراحتم. میدونید چیه؟ اگه میخواد مستقل تر شم باشه. امروز تنها میرم. اما این نیاز رو برطرف میکنم. با طرد کردنم نمیتونه شکستم بده.