امروز رییسم ساق دستم و نیشگون گرفت. نتونستم واکنش مناسبی نشون بدم. یادم افتاد به حرفای دوستم که گفته بود باید جدی تر برخورد کنم. حس کردم آلوده شدم و با اینکه خودم رو سرزنش میکردم اما احساس ناتوانی هم داشتم. انگار اون لحظه لال شده بودم. نمیدونستم چه کلماتی با چه رفتاری باید از خودم نشون بدم. تهش شد یه اخم ریز و ادامه صحبت های کاری! حتی قرار بود سوالات شخصیشو هم جواب ندم. نشد. باز موفق نشدم. وقتی پشت میزم نشستم خیلی آشفته بودم، فال حافظ گرفتم.
"که را رسد که کند عیب دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی"
بلافاصله قدری آروم شدم. پذیرفتم تقصیر من نبود اما لازمه واسش کاری انجام بدم. لازمه جرات مند تر شم. و به خودم گوشزد کردم طبیعیه گاهی ضعیفتر عمل کنم. نباید ناامید شم.
انگار فقط حافظه که میفهمه قلبم و.
خب قید همه چی و زدم.
تنهای تنها امروز جایی رفتم که قلبم خواست.
مگه چقدر زندم که اینهمه نگرانی داشته باشم؟
مگه چقدر از این آدمایی که بهشون اهمیت میدم واقعا اهمست دارن؟ مگه چقدر می ارزن که من عمرم و براشون پرداخت میکنم؟
صلح درونی وقتی پیش بیاد آدم دیگه هرچیزی و تحمل نمیکنه. هر آدمی و قبول نمیکنه. بخاطر هرکسی هر کاری نمیکنه. صلح درونی که پیش بیاد آدم خودش رو لایق خوشحالی میدونه.
دلم میخواد هزار سال گریه کنم. بخاطر رنجی که روی دوشم بود و کمرم و خم کرده بود. چه مظلومانه درد میکشیدم و برای کسی اهمیت نداشت. زندگی ای که تا الآن داشتم و باور نمیکنم. چطور انقدر همه چیز علیه من بود. منی که بی گناه ترین بودم و بیشترین احساس گناه و داشتم. اونهم برای چیزهای مسخره و بی ربط.
خطاب به خودم: همینجوری پیش برو عزیز. ادامه بده. همه چیز بهتر میشه.