جذابیت پاییز به طلوع و غروبش هست. وقتی نور نارنجی طلایی خورشید رو برگ های رنگارنگ میتابه و خاکستری های قبلشو میشوره و میبره. هرچقدر عصبی و ناراحت باشم با دیدن این صحنه قدری شاد میشم.
تنهایی هم عالمی داره. میشه خوش گذروند قبول. اما یهو میوفتی تو باتلاقش و نمیتونی ازش بیرون بیای. هرچقدر هم دست و پا بزنی بدتره. یهو ممکنه باور کنی مشکل خود تویی. تویی که جذاب نیستی و وقت گذروندن باهات فقط هدر دادنه. اصلا همه چیز از همین باور شروع شد. وقتی نتونستی خود واقعیت باشی چون فکر کردی باید خودتو سانسور کنی و آدم سانسور شده ممکنه بخاطر واقعی و شفاف نبودنش پذیرفته نشه. یه چرخه لعنتی دیگه. حالا من میخوام باور کنم خیلی هم کافی و خوبم اما فعلا تنهایی تو زندگیم پررنگ تره. همین. خودمو سرزنش نمیکنم که بلیط اضافه ای که خریدم بی استفاده بمونه. خودمو سرزنش نمیکنم اگه به دوستی پیام دادم و جواب نداد. تقصیر من نبود که الف آدم عوضی ای بود. رفتارهای متناقض ب تقصیر من نیست. حتی باورهای چسبنده ای که کل زندگیم و تحت الشعاع قرار داد هم تقصیر من نبود. من تا جایی که در توانم بود برای زندگی جنگیدم و میجنگم. نتیجش اگه خوب نشد باز هم تقصیر من نیست.