امروز تنهایی نصفه جونم کرد. دوتا متن هم نوشتم که هردو داغ دلمو تازه کردن. یهو وسط بال بال زدنم برا خوشحالتر و آزادتر بودن، دیدم هیچی هنوز عایدم نشده. هنوز موقع خاصی که میشه هیچکسو ندارم. هنوز تحمل رد شدن و ندارم... وحشت کردم از اینکه هیچی درست نشده باشه.
از مادرم هم فراریم. هر احساسمو که نادیده گرفت یا پوچ کرد، رو دلم سنگینی میکنه. وقتی حرف میزنه و حرفش نصفه میمونه، پیاشو نمیگیرم. دلم میخواد بچشه بی اهمیت بودنو. چجور دووم آوردم؟ کی مهم شمرده شدم؟ شاید به لفظ خیلی. ادا بود. میدونستم همیشه. برا همین هر کار میکنم باورم نمیشه میشه دوست داشته بشم. باورم نمیشه آدم گوشت تلخ ذاتا بی مزه ای نباشم.
من به خودم قول دادم. اون دختر کوچولو رو برمیگردونم. دختر کوچولویی که همه رو میتونست تو قلب بزرگش جا بده. خنده هاش، گریه هاش، ماجراجوییش... این شرم طاقت فرسا رو بالاخره کنار میزنم.
هنوز مطمئن نیستم تو دنیای پر دغل، اون دختر کوچولو چه وضعیتی خواهد داشت. اما عقلانی ترین ورژنم نتونست خوشبختم کنه. کودک ترین ورژنم رو زنده میکنم و خواه ناخواه تعادل برقرار میشه. گام اول کنار گذاشتن باورهای بیخودی هست که دیگران تو گوشم خوندن، علی الخصوص مادرم.
من از پسش برمیام. قوی تر از این هم میشم.