انگار اونقدری جرات ندارم که بتونم در مقابل ظلم به خودم بایستم.
یکبار عمه ها ، مادرم و زن عموها و ... دور هم نشسته بودن و من از کنارشون داشتم رد میشدم یکی از عمه هام صدام کرد و گفت چرا به خودت نمیرسی ؟ چرا خواستگار نداری ؟ ...
باور نکردنی بود . کسی که حتی به خودش زحمت نداده بود دردی از دلم بدونه ، جلوی بقیه منو خجالت زده کرد .
من چکار کردم؟ هیچ ! دریغ از یه اخم کوچیک !
از خواستگار حتی کلمه اش هم احساس شرم دارم . وقتی برنامهی از تلویزیون پخش بشه که از کلمه خواستگار استفاده بشه یا خواستگاری انجام بشه ، من احساس شرم میکنم
شرم عجیبیه . ولی شرم درجه یکم همون مشکلات گوارشی و نفح و دلپیچه و سروصداهای حرکت چیزاهای مختلف از روده هام هست . که باعث میشه با خودم مهربون نباشم . خجالت بکشم و استرس و اضطرابم اوضاع رو بدتر کنه .
تاحالا چندین بار هم آدمها درموردم بد فکر کردن بخاطر این مسئله . اما تحت کنترلم نبود !!!!
فشار روانی و جسمی سنگینی متحمل میشدم و نمیتونستم به خودم کمک کنم .
نیاز دارم شجاع تر باشم . جسور تر . رک تر .
تو چنین شرایطی صدایی برای صحبت داشته باشم .
گامهایی اخیرا برداشتم . مثلا به دوستم گلایه کردم . با صدای خشن . دیگه پشت خنده ها و لبخند و مهربونیم قایم نشدم .
اره انگار مهربونی واسه من سپری بود که نامهربونی نبینم و کمتر مورد خشم قرار بگیرم . اما جواب نمیده .
باید گاهی جدی بود و از چیزهایی که ازشون میترسم حرف بزنم .