میبینم سال پایینیا دارن میرن خوابگاه، یه حال عجیبیم.
اونموقع که خوابگاه ثبت نام میکردم هیچوقت فکر نمسکردم اینطر بعدا دلم تنگ شه. اونموقع فقط غر میزدم. کنارش حسهای خوب هم بود. اما الآن که انقدر دلتنگم میفهمم چقدر شیرین بود اون روزا.
وقتی آقای الف منتظرم بود و پشت سرش یه شاخه گل پنهان کرده بود. وقتی با هم اونهمه راه میرفتیم. وقتی با دوستام میرفتیم سالن مطالعه. وقتی سعی میکردم با غریبهها آشنا شم.
دعواها و غصهها...
تموم شد؟ شبیه خوابه.
این روزها هم روزهایی هستن که بعدا حسرتشو میخورم. پس چرا اغلب اوقات ناراحتم؟
شاید اغلب نیست و شاید گاهی اغلب اوقات غمگینم.
امشب داره دلگیر میشه.
انگار خالی خالیه. از اون وقتاس که حجم تنهاییم رو هیچکس نمیتونه پر کنه. هیچکس که خب غلطه. شاید آقای الف بتونه.
میشه هر وقت به جاهای خوب زندگی رسیدیم، زمان آرومتر بگذره؟
کاش حداقل وقتی ناراحتیم زمان کش نیاد.
چی میتونه دلگیری امشب رو کم کنه؟