آه از این پدر. آه از منی که نمیتونم کنار بیام، بپذیرم، حل کنم و به هر شکلی ادامه بدم. آه از این فرصتهایی که میسوزونم.
چقدر سریع حسای خوبم پرید. شاید به همین خاطره که خواب بد کمتر میبینم. انگار ذهنم میدونم روزام چه جهنمیه، شب رو بهم استراحت میده. پدرم در حال حاضر واسم سمه. اما مگه من نبودم که آدمهایی رو تا قبل از این سم شمرده بودم؟ مگه من نبودم که عامل بدبختیم رو اونها میدونستم؟ خب نمیدونم چرا. نمیدونم چکار کنم که اینطور نباشم. اما وقتی کسی اذیتم کنه و حس کنم زورم بهش نمیرسه مغزم بهش گیر میده و انقدر کنارش اذیت میشم تا اینکه بالاخره برم.
اگه یه روز با آقای الف هم این وضعو داشتم چی؟
شاید اینبار باید بایستم و حلش کنم. تا کی میشه فرار کرد از آدمهای سمی؟ مگه کی فرار جواب بوده که الآن باشه؟ خشم و اضطرابم رو بهبود میدم. درستش میکنم. گاهی احساساتم مثل طوفان به در و دیوار وجودم برخورد میکنه و من رو در هم میکوبه. بخشی از این احساسات از تحریف مغزم ایجاد میشن. شیرجه میزنم توی ذهنم و تعمیرش میکنم. یبار که خیلی خشمگین بودم از پدرم، آقای الف گفت ۵تا خوبیشو بنویس. خیلی سخت بود اولین خوبی رو نوشتن اما هر بار که یکی نوشتم آسونتر شد. راهش شاید اینه. سعی کنم صفر و صدی فکر کردنم رو کم کنم و کم کم به ۵۳ برسم. اونوقت با پدرم کنار میام اما باز هم خشمگین خواهم بود. هرچند خشمی لطیفتر. خشمی که کمتر من رو له کنه.
چند ماهه دارم تلاش میکنم با این مسائل کنار بیام. کم کم یکسال میشه که خشم نفسگیری رو تجربه میکنم و واقعا سخت بود. از روزهایی که پیش از این گذروندم سختتر نبود. میدونید چیه؟ درستش میکنم! نکتهای جایی جامونده، پیداش میکنم. آگاهتر میشم و دردم رو تسکین میدم.