یروز با خودم خلوت کردم و سعی کردم به خودم بفهمونم که پدر و مادرم نمیفهمن و تلاش مذبوحانم رو بالاخره متوقف کنم. اما واقعیتش هنوز حس تکبری که بعد اینکه فکر میکنن چقدر پدر و مادر فوقالعادهای هستن پیدا میکنن، حرصم رو درمیاره. از آهنگهای موردعلاقه پدرم همچنان متنفرم و وقتی توی ماشین اون اهنگ ها پخش میشه هنذفری مسذارم توی گوشم و آهنگهای دیگهای گوش میدم.
حرصم رو درمیارن از اغلب افکار، رفتارها و موضعگیریهاشون متنفرم. اما رفتارم بهتر شده. میزان نفرتم از آهنگهاشون خیلی خیلی زیاده. در کل ازشون شکارم همچنان. عصبانیم. اینکه انقدر خودخواهانه رفتار میکنن اما فکر میکنن از خودگذشتگی کردن، حالم رو بهم میزنه. چطور نجات پیدا کنم؟ چطور برم؟ خدای من. حس میکنم تا ابد پیششون گیر افتادم! البته این از اون تفکرات اشتباهیه که باعث افسردگی میشن.
آه خدایا بهم صبر بده. خواهشا بهم صبر بده.
من خیلی زیاد با رویاهام فاصله دارم و خب رویای انچنانی هم نمونده واسم. آخه دلم به چی خوش باشه؟ چطور سر پا بمونم؟ میترسم همیشه به ینفر گیر بدم و عصبی و بدحال باشم. البته تفکر درستی شاید نباشه اما ممکن هم هست که مغزم تمایل زیادی به غمگین و خشمگین بودن داشته باشه! نمیدونم.
خستگی هم خوبه ها! آدم گاهی انقدر خسته میشه که دیگه حال فکر کردن نداره.دیگه حال نداره از پدر عوضیش حرص بخوره. یا حالش از مادرش بهم بخوره!
عزیزترین هام شدن چندشآورترینها واسم.
آخ آهنگشون آخ آخ آخ....
روحم رو سمباده میکشه اما نه در جهت زیبا شدنم در جهت تموم شدنم.
چی بگم؟ زندگیم به طرز رقتانگیزی داره به نفرت و خشم میگذره.