آقای ی رو دیدم. دیگه مثل بچگیام قلب تند تند نمیزنه، عرق نمیکنم و لپام گل نمیندازه. باهاش انقدر راحت صحبت میکنم انگار یکی از دوستام باشه یعنی با بقیه آقایون هم همینطورم. البته من دختر جلفی نیستم. دلم میخواد اطرافیانم واسم ارزش قائل باشن. بدم نمیاد کمی دلبر باشم اما هزینه زیادی واسش نمیدم. و خب اینطوری خیلی راحتتره. وقتی هزینه کمتری واسش پرداخت کردم انقدر واسم فرق نداره دوست داشته بشم یا نه. حس خوبی داشت صحبت باهاش. وقتی با آقای الف صحبت میکنم گاهی میون صحبتش حوصلم سر میره، تحمل مکثها رو ندارم گاهی و فکر میکردم آقای الف رو دوست ندارم که اینطورم اما الآن میبینم که کمی بی حوصله و بی صبر میشم گاهی. رفاقت با آقای الف حس خوبی بهم داد. فقط دلم نمیخواد این رفاقت به چیزی جز رفاقت خاتمه پیدا کنه. یکی از ویژگیهای خوبم رازداریه. خوشحالم که رازدارم. البته خودم دوست دارم شفاف باشم و اطرافیانم هم در مقابلم شفاف باشن. شاید به همین دلیل رازدارم که آدم امنی باشم...
میخوام به آقای الف خودم رو کمتر وابسته کنم تا اگه یه جا فهمید بودنمون اشتباهه، راحتتر بره. اما ترجیح میدم نره. فقط دلم نمیخواد از روی عذاب وجدان و ترس پیشم بمونه. تازگیا خیلی ضعف نشون دادم وقتشه که من رو به حالت قوی ببینه. حتی یادم رفته بود که میتونم بعد از مدتی ضعیف بودن قوی باشم. باید ممنون باشم از کسی که بهم یادآوری کرد.
وقتی از خونه میرم بیرون، ذهنم از خشم نسبت به پدرم خالی میشه. نه کاملا خالی ولی تا حد زیادی آسوده میشم. اونوقت میتونم به زندگی خودم فکر کنم. فهمیدم که ممکنه اثرات جسمی حال روحی بعد مدت طولانیتری بعد از اون حال و احوال خودش رو نشون بده. من وقتی در اوج درد روحی بودم ارزوی بیماری مثل سرطان میکردم. اوج حماقته میدونم اما دلم پایان میخواست مخصوصا یه پایان تراژدیک... وقتی همچنان حالم خوب بود و باز در رنج روحی، فکر میکردم اثرش رو قرار نیس روی جسمم ببینم اما حماقت بود. چه بسا سال بعد دچار بیماری مغزی شم البته که قابل کنترل هست احتمالا اما باید بیشتر مواظب خودم باشم.