رابطه مضخرفی با آقای الف پیدا کردم، درمورد خودش دغدغههاش خانواده و دوستاش درمورد همه چیز خیلی خیلی کم حرف میزنه. برخلاف گذشته... و موضوع صحبتهامون همش منم و ناراحتیا و نقصهام... اون رفتار زیادی هنجاری داره، به جز کمی تنبلی، و کم اعتمادبنفس بودن. با خانواده و اقوام روابط خوبی داره، احترام میزاره محبت میکنه محبت میبینه. برخلاف من، من روابطم خیلی محدود و شکسته شدن، نه محبت میکنم و نه محبت میگیرم. اما تلاشگرم. علی رغم روحیه داغونم تلاشهام نسبتا خوبن.
بهم میگه دنبال بهانهای تا غمگین باشی. شاید راست بگه اما این حرفش واسم ناراحتکنندهاس. دیگه باهام شبیه ملکه رفتار نمیکنه. گاهی رفتار پدرانه داره و گاهی خصمانه. خودم هم نقش داشتم. راستش نباید انقدر از مشکلاتم میگفتم. لازم بود خوددارتر باشم. اما من اضطراب شدیدی داشتم و از اونجایی که هیچکس و واسه حرف زدن نداشتم جز آقای الف، اونو هم انگار خسته کردم. نمیدونم چکار کنم. نسبت به هر چیزی به یه نمیدوم بزرگ رسیدم.