واسم سخته این وضعیت. هی میرم بهش پیام بدم دست خودمو میگیرم و عقبگرد میکنم. وقتایی که باهم خوبیم گاهی به این فکر میکنم که چطور تمومش کنم. اما الآن که اون انقدر ازم عصبانی و ناراحته، اصلا دلم این رو نمیخواد. از غرورش خوشم میاد. گاهی حس میکنم مظلوم واقع میشم ولی چیزی نمیتونم بگم. یه حالت دلشکستگی دارم. اما میدونم خیلی تقصیر داشتم. خیلی زیاده البته. نسبت به عقایدش رفتار پرخاشگرانهای داشتم. واقعا چرا باید دوستم داشته باشه؟؟؟؟؟
حس میکنم دلیل زیادی نمونده. فرض کنیم بخواد با من ازدواج کنه. اگه چنین چیزی بخواد واقعا عقلش رو از دست داده. اون از روابطم با آدمهایی که میشناسم، اون از شک و اضطراب و افسردگی نیمبندم و اونهم از برخوردم با عقایدش... به چی دلش خوش باشه؟
البته من دختر خوبیم، قابل اعتمادم. میتونم خیلی خفن باشم اما الان نیستم واقعا. حتی درمورد اعتماد... دلم میخواد اطرافیانم رو به شک بندازم و بعد که حسابی شک کردن بهم و بهم ریختن مدارکی جهت اثبات بیگناهیم ارائه کنم. واقعا احمقانس. البته گاهی حتی دلم نمیخواد اون مدارک و ارائه کنم همین که خودم میدونم کار اشتباهی نکردم واسم بسه. مثلا میخوام با دوستام برم بیرون دلم میخواد یجور برخورد کنم که بنظر بیاد پسره. دلم میخواد پدرمو حساس کنم. در مورد آقای الف بعدش نیاز به ارائه مدرک هست چون نمیگذره از چیزی مثل خیانت. خودش هم هیچوقت خیانتی نکرد اما من حالم خوب نیست. حس میکنم من بر ندارم. از یه طرف رابطمونو بهم میریزم و از یه طرف میترسم که دیگه دوستم نداشته باشه و خیانت کنه. در اصل فکر میکنم از عدم امنیت روانیم سرچشمه بگیره. یا میخوام بره که بعدش غمباد بگیرم. خودمم نمیدونم... یه مدت راحتش میذارم. سعی میکنم کمرنگ شم. هر تصمیمی خواست بگیره. حتی فکر کردن درموردش هم غمگینم میکنه. واقعا نمیدونم چی میخوام. حتی نمیدونم دلم میخواد باهاش آیندهای داسته باشم یانه.
یعنی میتونم از این مسائل و مشکلات خلاص شم؟