پدرم یه تپه آباد نذاشته. با همه اقوام اخه مرد؟ اسم هر کی میاد قلبم فشرده میشه و خب فامیلن پاشون از زندگیم بیرون کشیده نمیشه. از همهههههه متنفرم. حتی اگه ازدواج کنم باز روانم درگیر میمونه. وای وای چقدر از همه خانمایی که ممکنه پدرم ببینتشون و اسمشون میاد متنفرم. خب تو این شرایط نمیتونم پدرمم دوست داشته باشم. از مادربزرگمم خیلی بدم میاد بس که غیب میکنه و فضولی میکنه. خدایا چقدر زندگی حال بهم زنه!
الآن تو این وضع باید دوستشون داشته باشم که هیچ ، چون در مقایسه با بقیه خونوادهها بدک نیستن باید قدرشونم بدونم. فشار سنگینی رو قلبمه. این خیانت لعنتی ریشه این خونواده رو خشکوند. مگه من برا چی مسخوام ازدواج کنم همون اطمینان و امنیت و میخوام که بیا ببین چقدر راحت آدما گند میزنن به تاهلشون. انگیزم چی باشه به چی دل خوش کنم
این همه رویا پردازیای رمانتیک برا ازدواج کجا واقعیت ازدواج کجا؟ اینکه بجز مشکلات دونفره، دوتا فامیل با یه عالمه آدم که هر کی یه شخصیتی داره... آخه کی جونشو داره؟
من اگه ازدواج کنم اوایل همش استرس اینو دارم که پدرم با یکی از اقوام شوهرمم بریزه رو هم. این مرد مظلوم سرخوردهی پر ایده واقعا غیرقابل اعتماده.
من با این دید نسبت به اولین مرد زندگیم یعنی پدرم چطوری بدون پیش فرض با شوهرم برخورد کنم؟ چجوری اشتباهات اونو ببخشم؟
خیلی آسیبپذیرم. و دارم کم کم میفهمم چه چیزایی غلطه اما هنوز نمیدونم چی درسته.