قسمتی واقعی و پنهان از من

  • صفحه اصلی
  • پروفایل
  • آرشیو
  • عناوین مطالب

بی همنفس شدن

توسط Bluepetus | پنجشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۴ | 6:8

تو این مدت چندین اتفاق خوب و بد افتاد هربار که خواستم بنویسم انقدر خسته بودم که نوشته هام شبیه هذیون شد. پاک کردم و خوابیدم.

ب بهم پیام داده بود، سین نکردم، پاکش کرد. از اینستا آنفالو و ریمووش کردم. دوباره پیام داده و دوباره سین نمیکنم. نمیخوام جزء کوچیکی از حرمسراش باشم. تمام وقتایی که توجه و محبتم بهش بود و بازی میکرد جلو چشمم هست. دیگه ب رو نمیخوام. رها شدم از دست این عنکبوت زیبا.

دیروز پدرم چند ساعت تو اداره ها دنبال پاسپورت گمشده من گشت و پیداش کرد. سراتا پام ذوق بود. نمیدونم راجع به این موضوع چطور فکر کنم. چه روزهایی که میتونست رابطه پدر دختریمون نجاتم بده و نشد. چه اعتمادبنفسی میتونستم از داشتن چنین پشتوانه‌ای داشته باشم که حمایتم میکنه اما محدود نه...اما حیف. اغلب رابطمون تحت تاثیر مامانم بود. مامانم آدم بدی نیس، بهرحال همه چیز کاش طور دیگه پیش رفته بود.

تو فاصله دو روز باز چ قاطی کرد و دقیقا به همون دلیل ۷ کات قبلی خواست تمومش کنه. اما ترسید من و از دست بده و نتونه باهاش کنار بیاد و سخت راضی شم که برگردم پیشش. اسم کات و نیاورد و با اولین بهونه ورق رو برگردوند. دیشب ولی طور دیگه‌ای عصبانی شدم. ازم خواست از خونش برم و فکر کنم. من هی راه رفتم و هی اطراف و نگاه کردم. دنبالم نیومد. هربار ناامیدتر شدم. دارم فکر میکنم ظاهرش خیلی هم واسم جذاب نیس. مثلا وقتی لب بالاش و طور خاصی منقبض میکنه و اخم میکنه... دارم فکر میکنم دیگه حوصله بالا پایینی اینچنینی و ندارم. نمیذاره من آروم بگیرم پیشش. تقریبا هر ۷ روز یه حمله کرده. و فرداش خواسته همه چیز مثل قبل شه. یه خواسته واضح داره که نمیفهمم چرا درموردش اصرار داره. انگار میخواد ازم یه هزینه سنگین بگیره. احتمالا فکر میکنه این هزینه رو بدم قلبم فتح میشه و دیگه هم نمیتونم از پیشش برم. نمیفهمم دقیق چطور فکر میکنه. بهرحال از چشمم افتاده. دیروز وقتی بعد از کارم رفته بودم خونش، واسم سفره پهن کرد و غذا خوردیم. گفت بریم سینما؟ و من با خودم گفتم قراره امروز خیلی پرماجرا و جالب باشه، همون لحظه دلم خالی شد که نکنه از اون وقتا باشه که برعکس پیش میره؟ دو سه ساعت بعد من راه میرفتم و هر ماشین از کنارم رد میشد نگاه میکردم ببینم چ هست یا نه... ناامیدم کرد. دیگه برام جذابیتی نداره وقتی میگه همیشه کنارمه، بهش اعتماد کنم، ما باهمیم و...

و میدونم که نباید خودمو فدای کسی کنم. حتی کسی که خیلی دوستش دارم.

الآن دیگه دوس دارم ازش جدا شم. اما نمیدونم چطور. چکار کنم که باهاش کنار بیاد؟

مشخصات وب
از اینکه حرف دلم رو خوندی متشکرم . نظراتت واسم ارزشمند و زیبا هستن . روزگارت آباد♡
آرشیو وب
  • آذر ۱۴۰۴
  • آبان ۱۴۰۴
  • مهر ۱۴۰۴
  • شهریور ۱۴۰۴
  • مرداد ۱۴۰۴
  • تیر ۱۴۰۴
  • خرداد ۱۴۰۴
  • اردیبهشت ۱۴۰۴
  • فروردین ۱۴۰۴
  • اسفند ۱۴۰۳
  • بهمن ۱۴۰۳
  • دی ۱۴۰۳
  • آذر ۱۴۰۳
  • آبان ۱۴۰۳
  • مهر ۱۴۰۳
  • شهریور ۱۴۰۳
  • مرداد ۱۴۰۳
  • تیر ۱۴۰۳
  • خرداد ۱۴۰۳
  • اردیبهشت ۱۴۰۳
  • فروردین ۱۴۰۳
  • اسفند ۱۴۰۲
  • بهمن ۱۴۰۲
  • دی ۱۴۰۲
  • آذر ۱۴۰۲
  • آبان ۱۴۰۲
  • مهر ۱۴۰۲
  • شهریور ۱۴۰۲
  • مرداد ۱۴۰۲
  • تیر ۱۴۰۲
  • خرداد ۱۴۰۲
  • اردیبهشت ۱۴۰۲
  • فروردین ۱۴۰۲
  • اسفند ۱۴۰۱
  • بهمن ۱۴۰۱
  • دی ۱۴۰۱
  • آرشيو

B L O G F A . C O M

تمامی حقوق برای قسمتی واقعی و پنهان از من محفوظ است .