دیروز حرف از بلاگفام شد. قرار بود دیگه به چ چیزی از بلاگفام نشون ندم. اما دیروز یکم خل بازی دراوردم و یه چیزی نشونش دادم. یکی دو روز قبل نوتیف پیام ب اومده بود رو گوشیم و میدونستم که چ دیده اما اون لحظه نخواست هیچ واکنشی نشون بده. دیشب درمورد ب ازم پرسید. دلم نمیخواست چیزی بگم. میخواستم فرار کنم. همین تلاشم برای فرار کافی بود که فرضیه های نسبتا درستی تو ذهنش شکل بگیره درمورد حساسیتم نسبت به ب. دلم نمیخواست دلش ازم چرکین بشه. من بازیگر خوبی نیستم. مبادا کوچکترین خلافی داشته باشم، پنهان کردنش واقعا واسم سخته. در نهایت بهش گفتم چطور با ب آشنا هستم و صحبت هامون تو چه زمینه ای هست. پرسید میتونم دیگه باهاش ارتباطی نداشته باشم؟ و من فورا قبول کردم. راستش از نحوه برخوردش خوشم میاد. از هوشش خیلی خوشم میاد. در واقع ب ارزشش رو به کل از دست داده واسم. حالا من دنبال یه رابطه واقعیم. دنبال کراش زدن و بدو بدو و هیجانهای اینچنین نیستم. از چ هم مطمئن نیستم. بنظر میاد دارم یه گام به جلو برمیدارم. اول گیج بودم که چی میخوام چی نه. کم کم واسم شکل گرفت که چیو نمیخوام و حالا آروم آروم چیزایی که میخوام هم داره واسم وضوح پیدا میکنه.
منتظرم ساعت کاریم تموم شه و بال دربیارم سمتش.