حس میکنم اشتباه بدی کردم انقدر خشک و بداخلاق با همکارم رفتار کرده بودم. میشد یه ذره، فقط یذره معمولی تر بود. با اینکه ازدواج کرده توجهش رو روی خودم حس میکنم. رفتارهایی که از نظرم بیخود بودن هم کمتر انجام میده. فرصت خوبی بود تا همسر یه آدم پولدار بشم. از این به بعد آدمها رو الکی پر نمیدم.
خیلی وقته کسی عاشقم نشده. پ شد ولی وضعیتش مناسب نبود. این همه مدت فقط یه نفر! درعوض ب داره دوباره ذهنم رو مشغول میکنه. عادت کرده بودم چیزهای جالبی که پیش میان رو برا الف بگم. این عادتم مونده. سرکار یهو دلم میخواد از ب بپرسم واسم اون هم فلان چیز پیش اومده تو کار؟ یا ازش کتاب قرض بگیرم... یهو میبینم دارم هرچیزی و بهانه میکنم که سمتش برم. ب نمیخواد سمتم بیاد. دورش شلوغه و من رو هم اونقدر دلربا نمیدونه. ولی کاش ازم بخواد باهاش برم بیرون. خیلی جدی و شیک. اون بهانه ها و تعارف های مسخرش ابدا راضیم نمیکنه. چقدر بداخلاقه. فقط یذره خوش اخلاق میشه خیلی بهتر میشه. پارسال آدم حسابی تر بود. همون وقتی که بخاطر الف ازش دوری میکردم. الف الآن کجاس؟ داره به کی میگه اوخود؟ داره کی و فریب میده و وانمود میکنه آدم به شدت خوبیه؟ هنوز نمازاش و سر وقت میخونه؟ هنوز زیر پرو بال خانواده بخور و بخوابش به راس؟
درمورد من چه فکری میکنه؟ حسرت میخوره از دستم داده یا خوشحاله؟ هنوز عوضی و فریبکاره؟
این سوالها از درون خراشم میدن. اینکه باخت بدم تنهایی و کسی ککش هم نگزه. شکست سختی بود برا منی که اینهمه اجتناب کردم از اشتباه.
خیلی تنهام. نه خوشحالیم و نه ناراحتیم، هیچکس از هیچکدوم باخبر نمیشه. یعنی همه آدمها انقدر تنها هستن؟