دارم دیرتر از همیشه میرم سرکار.
راننده تقریبا من و به مرز جنون میرسونه. یه مسیر ساده تر هست که از رانندگی تو اون مسیر میترسه و بهونه میگیره که دست اندازش زیاده تا الان ۸ تا دست انداز رد شده و اون مسیر فقط ۳تا دست انداز داشت.
ازش خیلی عصبانیم چون معطلم کرده و آدم شلخته ای هست.
امروز عصبی ترینم. بخشندگیم کمتر از معمول خودم هست. و از طرفی خوشحالم که به خودم قدری بیشتر توجه دارم که از خودم و نیازهام به راحتی رد نشم برا کس دیگه.
از مادرم هم بدم میاد. مجبورم میکنه باهاش مثل پرنسس ها رفتار کنم و خودش با من اصلا اینطور رفتار نمیکنه. گاهی نیازهامو نادیده یا حتی به سخره میگیره.
گاهی من رو اسباب خنده جمع میکنه و من چقدر باید بدبخت و تنها باشم که مادرم اینطور تنهاترم کنه؟
راستش پدری و مادری رو والدینم از الف یاد میگیرن. اونقدر که الف نگران و مراقبم هست پدر و مادرم اصلا!
و من از والدینم متنفرم که بیشتر از اینکه به من ببخشن از من خواستن.
اونقدر که مادرم از من محبت و توجه و مراقبت گرفت به من چنین چیزهایی نداد!
حالا من آماده ام خودم رو مثل گوسفند قربانی هرجایی واسه هرکسی زمین بزنم و سر ببرم!