توسط Bluepetus
| شنبه هفدهم تیر ۱۴۰۲ | 18:54
احساس گناه دستاشو پیچیده دور تنم و نمیذاره هیچ کاری کنم. اغلب حسم احساس گناه هست و عذاب وجدان
خسته ام نمیتونم کار کنم احساس گناه پیدا میکنم و خسته تر میشم...
و به موازاتش از مادرم و الف هم عصبانی هستم که احساس گناه رو درمن تقویت کردن. مادرپ الان اینطور نیست.
و ته فکرم...
اگه راست بگه چی؟
اکه بعد سی سالگی نتونم خوشحال باشم چی؟
الف بمونه یا نمونه تو زندگیم؟
اگه الف کار نکنه و بار همه چیز و روی دوش من بذاره چی؟
میدونم ازش بعید نیس.
عقلم داره اخطار میده.
اما نقطه امن زندگیمه هرچند اذیت کنه...
یعنی وقتی هست یکم خیالم راحتتره