بعضی حال و هواها خیلی خاص هستن. مثل یه بوی لطیف عصر یه روز بهاری خونه پدربزرگ یا شنیدن یه آهنگ تو یه موقعیت خاص... از وقتی از الف جدا شدم، دلم حال و هوای زمانی رو میخواد که هیچ جوره نمیشناختمش. دلم میخواد برگردم به اون زمان و آهنگ هایی که گوش میکردم و کارهایی که انجام میدادم. شباهت لحظه هام به اون زمان خیلی بهم آرامش میده. انگار دلتنگ یه سبک زندگی گمشدهام یا شاید هیبت وقتی که با الف هدر رفت، میشکنه. یا یه خاطره کوتاه... کنار پنجره نشستم پشت کامپیوتر و مشغول دیدن فایل های پاورپوینتم. مامان و بابا و همسایه مشغول رسیدن به گیاه و درخت های جلو در ساختمون هستن. هوا رو به سردی میره و نسیم خنکی پرده اتاقم رو تکون میده. نور زرد یه لامپ از پشت پنجره اتاقم رو روشن کرده. این لحظه یه لحظه ماندگار شده واسم. جالبه که هیچ اتفاق خاص و مهمی هم نداره.
یا چن ماه قبل از آشناییم با الف، آهنگ گوش میدادم و کارهای هنری انجام میدادم. منتظر پیام کسی نبودم، حتی توقعش رو هم نداشتم. ریلکس مشغول بودم واسه خودم...
بعضی چیزهارو هم درست به یاد نمیارم اما گاهی دلم اون موقعیت رو میخواد.