بندهایی من رو محکم گرفته بودند انگار، رنج عمیقی پیاپی نفسم رو بند می آورد... حالا مدت کوتاهی هست که رنج هام کم عمق تر شدن. بندها سست شدن و التهاب جای بندها داره خوب میشه.
گاهی اثر تراپی رو نمیدیدم. ولی خودم رو ناگهان در شرایطی میدیدم که قبلا با وجود اون بندها هرگز امکان نداشت. از نامرئی بودن بیرون بیام. سانسور نکنم خودم رو. قضاوت های بی رحمانه نکنم خودم رو. از بودن، از خودم نترسم.
هنوز رنج هاییکه کشیدم رو باور نمیکنم. عذاب اول قبری بود که یکسال پر شدت و عمری کم شدت نفسم رو گرفته بود.
میگفتن خیانت پدرت و مشکلات پدر و مادرت چیزی نیس که انقدر به تو مربوط باشه. و من اصلا نمیتونستم خودم رو در حالی تصور کنم که این بار از شونه ام برداشته شده باشه.
حالا من احساس نیاز میکنم. مادر و پدرم رو وادار میکنم برای رفع نیازم لهم کمک کنن. همین احساس نیاز چقدر عمیق درمن سرکوب شده بود. انقدر وضعیت پدر و مادرم آشفته بود که نخواسته بودم کوچکترین باری روی دوششون بذارم.
خیلی خوشحالم. جسارتم رو پس میگیرم. برق چشمهام برمیگرده♡