خب بذارید از یه دعوای بزرگ بگم که یجورایی من مسببش بودم
تبعیض و چالپوسی مادربزرگم مادرم رو ناراحت کرده بود.
بهش گفتم خب باید میگفتی از چی ناراحت شدی.
رفت که بگه
اما گفتن همانا و بیرون ریختن تعصب پدربزرگم و چاپلوسی اون همانا.
و در آخر با دعوای نسبتا بزرگی رفتن.
خانواده من یعنی مادر و پدرم هرچقدر که روانم رو داغون کرده باشن هر چقدر که آسیب دیده باشم، این مزیت بزرگ رو داشتن که میشد باهاشون حرف زد.
میتونستم درمورد هر شخصی گله کنم و تعصب نداشته باشن.
میتونستم درمورد آسیب هایی که بهم زدن حرف بزنم و پذیرا باشن.
باید بگم حرف زدن خیلی مهمه.
راهیه که سوءتفاهم ها کمتر میشه، کینه ها کمتر میشه، حد و مرز ها مشخص میشه.
امشب از اینکه مادرم رو تشویق کردن صحبت کنه راضی نبودم.
اون هم بلد نبود چطور حرف بزنه. خیلی تند و تیز انتقاد کرد و پدربزرگم هم برگ. بازنده ماجرا بود.
برا اینکه از طرد و سرزنش و قهر مادربزرگم در امان باشه خیلی هیزم به آتیش دعواشون ریخت.
من یکم استرس دارم.
اینکه قراره تا مدتی مهمترین ارتباطمون رو هم از دست بدیم سخته واسم.
امیدوارم راه درست ارتباط رو پیدا کنن
امیدوارم مادرم حد و مرزش اول برای خودش مشخص شه
و امیدوارم من هم کمتر دخالت کنم که نگران تبعات نباشم.