مدتیه هر چقدر سعی میکنم کارهامو پیش ببرم نمیشه که نمیشه.
البته سرکار خوب میتونم پیش برم اما خونه که میرسم دیگه انرژی ای برا انجام کار ندارم.
دلم میخواد تفریخ کنم. اما دغدغه کارهای تلنبارشده نمیذاره انچنان هم استراحت کنم.
کم کم دارم بیخیال یه چیزایی میشم و میخوام فقط بعضی کارهارو انجام بدم.
مامانم اخیرا میبینم گاهی خودشیفته تر میشه. نمیدونم این خودشیفتگی برای چیه اما فکر میکنم به پدرش ربط داره.
پدرم همچنان کسی هست که دلم واسش میسوزه. اتفاق خوب اینکه هرچی بین پدر و مادرم پیش بیاد رفتارم با پدرم صمیمانه تر میمونه. حقیقتا هم دوستش دارم و میدونم مقصر همه چیز نیست.
گاهی راه دوری که بین من و الف هست رو میبینم و میترسم. باهاش بدرفتاری میکنم. امیدوارم بشه عبور کرد از همه چیز.
شاید نباید بترسم. اگه وقتی مدرسه میرفتم کسی راه دراز پیش روم رو گوشزد میکرد شاید دو روز هم دووم نمیاوردم. نگاه کردن به آینده اونقدرا هم جواب نمیده.
میخوام قبل از تموم شدن شوقم به ساز بخرمش و شاید وقت هایی که پر از احساسم قدری از احساسم موسیقی بشه و به گوشم برسه.