خب خیلی سریع دغدغههایی که برای خانواده دارم جایگزین دلتنگیم برای الف شد.
رفتارهای بیمارگون مادربزرگم زیادتر شده. خودشو به مریضی شدید میزنه که توجه مادرم رو جلب کنه. تله برا مادرم بود اما من واسش دلسوزی کردم. الآن حس فریب خوردگی دارم. حس خوبی نیس و ازش به شدت عصبانیم.
اینکه این رفتار برا جلب توجه مادرم بود رو خودم فهمیدم چون مادرم کاری خلاف میل مادرش داشت انجام میداد و. مادربزرگم با این رفتار میخواست اون رو تحت کنترل بگیره.
موضوع بعدی مربوط به پدرم هست. گفت صبحها عمه شریکش هم میاد سرکار😐و شریکش نمیاد. همین یه جمله باعث شد تنفر و خشمم به پدرم دوباره شعلهور بشه. مردی که به پیر و زشتترین آدمها هم چشم داره، براش چه فرقی داره؟
ابدا براش فرقی نداره طرف مقابل چجور آدمیه. به همه گرایش داره😑 و البته این رو عمرا به پذیره و وقتی گندش درمیاد به شدت انکار و تکذیب میکنه حتی وقتی اسناد محکمی علیهش باشه.
آدم باهوش و همزمان خنگی هست. برا پنهانکاری و پیچوندن به شدت باهوشه اما برا مسائل تحلیلی خنگ. البته دلیل خاصی داره. که دلیلش باعث خشمم نسبت به مادرم میشه. چون میشد کنترل بشه.
همه اینها باعث شده قلبم سنگین و دردناک بشه.
این قلب رو الف قدرت داد دیروز و امروز خانوادهام سرد و رنجورش کردن
مادرم یه روانشناس خوب پیدا کرده. شاید برم پیشش. امروز میخواستم برا حل اختلافاتم با الف باهاش صحبت کنم. چون حسمون بهم قوی هست و اگه اتفاق قشنگیه مراقبش باشیم و اگه نه تا بیخ پیدا نکرده قیدش رو بزنیم. اما الان فکر میکنم مسئله مربوط به پدرم درد بیشتری برام ایجاد میکنه. یه درد نازیبا و همراه با خشم.