از وقتی شاغل شدم،میتونم برم خرید به قیمتا کمتر توجه کنم. میتونم تو یه شب بیشتر یکی دوتا لباس بخرم. میتونم آجیل بخرم. میتونم بهترین جنسهای مغازه رو واسه خرید برانداز کنم.
و حالا میفهمم چقدر فقیر بودیم و هستیم.
اخیرا بیشتر از هر وقت دیگه دارم به این نتیجه میرسم که موندنم با الف عقلانی نیس. نمیدونم انتخابم هست یا چون من انتخابش بودم هنوز باهاش دارم ادامه میدم.
از اینکه ببینمش دوباره میترسم. دوس دارم هی عقب بندازم روز دیدار رو. میترسم از دوست داشتنش، از خوش گذشتن، از دیده شدن باهم، از خداحافظی.... از خداحافظی خیلی میترسم.
دلم تنگ شده. اونقدر که راحت اشکم میتونه دربیاد و از طرفی فکر میکنم واقعا باهم میتونیم خوشبخت شیم؟
نکنه بعدا رابطمون سرد شه، هی قهر کنیم، همش شاکی باشیم...
دوری از خانوادمون.... طاقت میارم؟
مادرم امروز حرفهایی زد که فکر میکنم مهمترین شخص زندگیشم.
پدرم، با اینکه از موندنش مطمئن نیستم، نگرانشم همش.
پدرم شبیه کودک معصومی هست که هر لحظه ممکنه بزرگترین رکب زندگیمو بهم بزنه.
بگذریم...
ن.ج عزیز خیلی وقته خبری ندارم ازت
امیدوارم حالت خوب باشه
کاف. امیدوارم حال تو هم خوب باشه