روزهایی که آدم باید شاد باشه، دل من بیشتر میگیره.
شب یلدا واسه من بیشتر وقتها فقط طولانیترین شب بوده. یه شب سیاه و طولانی. امسال خوبه. میتونم راحتتر این شب رو به شادی نکردن بگذرونم.
راستش اخیرا بدجوری دلم گرفته.
مادر و پدرم که هیچ احترامی واسم قائل نیستن. شاید خیلی وقتها بتونم باهاشون شوخی کنم اما به موقعش از دماغم درمیارن. خوب اختلاف مرتبهای که باهم داریم و تو سرم میکوبن،شخصیتم و خرد و خاکشیر میکنن... و بعد دلم طاقت نمیاره باز باهاشون خوب میشم اما با خشمی که تو دلم مونده زبون تیزتری پیدا میکنم. وقتی ازشون دور بودم این همه نمیخواستن بهم بفهمونن هیچی حالیم نیست و حق نظر دادن ندارم. انقدر تلاش نمیکردن منو کوچیک کنن و خودشون رو اونقدر بالا بکشن که سایشون بیوفته رو سرم. نمیتونم ببخشمشون ولی ددستشون دارم. برای هربار که حس میکنم از روزهای دیگه کمتر خوشکلم پس دوست داشتنی نیستم از مادرم عصبانیم. برا تمام کلمات تحقیرآمیزی که وسط خنده ها و شوخیامون میگه.
بخاطر تمام قلدریهای پدرم. بخاطر تمام وقتهایی که با درد و دل و تعریفهای من بخاطر گرفتن اطلاعات ازم حس قدرت کرد.
نه نمیتونم به این راحتیا ببخشمشون.
ازشون خیلی ناراحت و عصبانیم. خیلی من رو بازی دادن. من وجود ضعیفی دارم. بهتره صادق باشم. خیلی راحت کسی میتونه ازم سوءاستفاده کنه یا اذیتم کنه. طعمه خوبیم معمولا.
هیچوقت اونقدری که ادمها رو دوست داشتم،دوست داشته نشدم. اشکالی نداره. این چیزا زوری نیس. فقط کاش دوطرفه بود.
دروغ گفتن درمورد نهاد خانواده. اونهاییم که طلاق نگرفتن مگه چقدرشون واقعا سالم دارن زندگی میکنن؟ این همه طلاق عاطفی.
خیلی غمگینم.
یه شاخه پتوس کوچیکم با ریشههای سفید و نه چندان ضعیف توی ظرف شیشهای.
ظاهرا شاداب ولی ریشهام به هیچ جا بند نیس. تک و تنها و بدون تکیهگاه.
دیشب خواب دیدم پدرم از یکی به اسم سپیده نام برد. مادرم فهمید سری به تاسف تکون داد و رفت من موندم و این اتفاق که داشت وجودم و میبلعید.
پدرم بی هیچ شرمی بی هیچ مسئلهای به حرفای مسخرهاش ادامه میداد. من ساکت نظاره میکردم و آب میشدم. مثل پارسال.
شبهای طولانی پارسال هنوز خاطرم هست.
بگذریم
بالاخره یه روز میاد که انقدر چشمامون گریون نیس... به امید اون روز...