اینطور شد که یکی از همکلاسیهامون دعوتمون کرد شام بیرون. از اونجا که خودسانسوریم خیلی کم شده شخصیتم گاه واسم عجیب بنظر میاد. جرا از شوخیها و سر به سر گذاشتنا، با یکی از پسرا برگشتن تا یه جایی اومدم. با ریلکسی ازش خواستم گوشیمو به ضبط وصل کنه اهنگایی که روشون قفلی بودم و گذاشتم باهاشون گاهی خوندم...
صحبت هم کردیم.
اما خب زیادی بود. یهو انگار همه چیز از دستم در رفت. مثلا بخوام نمک بریزم،تو غذا سرش باز شه تمام غذا بشه زیر نمک.
بطور خلاصه حس میکنم به الفم خیانت کردم.
معمولا نگران بودم کسی ازم خوشش بیاد. الان هم نگران شدم مخصوصا وقتی یه اهنگی گذاشتم که یکم رمانتیک تر از بقیه بود گفت اینارو گوش بدم سر یه سال زن میگیرم. اخه گفته بود از ازدواج خوشش نمیاد.
زیاده روی کردم. حس عذاب وجدان دارم. باید سردتر میبودم.
درسته خیلی جاها ضایعش کردم شوخی کردم و خیلی چیزا و هنوز خیلی حریما نشکسته ولی ترانه خوندنم دیگه درجهای از دلبری داشت هرچند قصدشو نداشتم.
گند زدم. نباید اجازه میدادم هیچ چیزی سایه بندازه رو رابطم با الف. قدری ناراحتم که اشکم دوست داره دربیاد.
جدا از این رابطمون هم داره عجیب میشه. همیشه زوجایی که از هم جدا میشن ولی باهم رفیق میمونن و برا هم احترام قائلن واسم غیرقابل درک بودن. اما اخیرا حس میکنم من و الف داریم تبدیل میشیم به دوتا دوست خیلی خوب. شایدم اثر دوریه. شاید اگه الان نزدیکش بودم همه چیز رو خلاصه میکردم که تو دمای زیر صفر دستشو بگیرم و راه بیوفتم به خیابون گز کردن.
شاید الان اگه کنارش بودم...
فکر میکنه دوریمون تقصیر منه. هر کی هم بشنوه شاید بگه هست.
گاهی تعجب میکنم که ازم دوره و وفاداره. اینهمه بحث و جدل باز پای من بمونه. بگه منطقی تر از قبل دوستت دارم. گاهی تعجب میکنم ولی دلم بهش گرمه.
بهرحال زیر و بم این ادم و بلدم. بعضی نقص هاش من رو منفجر میکنه ولی حضورش از هر حضور دیگه واسم مهمتره.
شاید ادمهای جذابتر، پرتلاشتر پولدار تر و حتی شبیهتری به خودم ببینم ولی الف الفه.