مادرم کمی خودخواه هست
پدرم هم آدم عجیبی هست. کاملا غیرقابل پیشبینی.
من علیرغم ظاهر نسبتا محکمی که دارم آدم شکنندهای هستم. هرچند خیلی هم سخت نیست فهمیدنش.
آدمی که مایله تکیه کنه به کسی. شاید ذاتا وابسته. اما خوردن زمینهای بسیار باعث شده تعدادی داربست اطراف خودم کار بذارم و بیشتر به خودم متکی شم.
الآن کمی فرو پاشیدم. الف یکی از مهمترین اشخاص زندگی منه. یجور آینه شاید. انعکاس من در دنیا. حرف زدنم باهاش گاه شبیه واگویه اس.
گاه انگار باخودم حرف میزنم. گاهی تصویرش رو که میبینم انگار بخشی از خودم رو دیدم.
بهرحال بحث و جدلهایی هم داریم.
اون آدم سنتیای هست و من آدم هنجارنادوستیام.
جای شنیدن حرفهام نصیحت میکنه و سعی میکنه بحث رو با جملات کلیشه ای خاتمه بده. در عوض به چیزهایی اهمیت میده که اهمیتشون از نظر من قابل چشم پوشیه.
بارها درمورد این چیزها حرف زدیم. بعد از ساعتها بحث گفته کارش رو درست میدونه. تا حد زیادی به نحوه بزرگ شدن و افکار پایهاش برمیگرده.
درهرصورت کلافهام. درمورد بعضی مسائل زبون هم رو نمیفهمیم.
من با همه این تفاسیر به هرکسی ترجیهش میدم.
مخصوصا الان که با ادمهای بیشتری سروکار دارم بیشتر مایلم فقط به اون توجه کنم.
دوست داشتم مشکلی نبود.
تو این روزها سعی میکنم کمتر حرف بزنم از خودم. بنظرم توجهها باید صرف چیزهای دیگه بشه.
کاش خدا مارو ببینه. یعنی میبینه؟