با اونهمه خستگی تا نیمه شب بیدار موندن و گریه کردن فکر میکنم دلیلش اینه که پدرم شبیه اون مردهاس. ۰حتی خیلی هم ازش تعریف میکنه.
چطوری میتونه انقدر ریلکس بشینه کنار اعضای خانواده کسایی که بهشون پیام داده؟ چطور میتونه انقدر طبیعی بازی کنه؟ چطوریییییییییی؟
بهرحال از همه چیز گذشته خیلی زیاد احساس تنهایی میکنم.برام مهم بود دوستانی داشته باشم که حداقل گاهی چه برا خوشی چه برا غم بتونم روشون حساب کنم. اما نتونستم داشته باشم. برعکس آدمهایی رو دوست خطاب کردم که درخواست کمک ناملموسم رو نادیده میگیرن، حالم رو نمیپرسن، برا بیرون رفتن اقدام نمیکنن و در نهایت خودمم و خودم.
الف هم شبیه مادرم حرفی رو نمیزنه که فکر کنه درسته، حرفی رو میزنه که از طریقش من رو کنترل کنه. اینهمه ناراحتی نباید یه جا جمع شه اما شده.
شاید از همه روزهای قبلم قویتر باشم اما همونقدر شکسته و دردآگینام.
شاید هیچوقت نتونم با خیانتهای پدرم کنار بیام. علیالخصوص اینکه با اقوام نزدیک سعی کرد رابطه داشته باشه. این شاید هیچوقت واسم راحت نشه. شاید هیچوقت دوستان باوفایی نداشته باشم. زندگی همینه. قرار نیس چیز عجیبی پیش بیاد. ادم تا وقتی آدمه همون دردا همون نقصا و همون تجربیات رو داره البته با کمی بالا پایینی.
کمکم به فکر ساختن یه دنیای یه نفرهام. زیاد امیدی به موفق شدنش ندارم. اما این نزدیکترین و راحتترین انتخاب واسه من هست. هر چی دست و پا زدم دنیام یه نفره نباشه نشد.
دلم خیلی گرفته. اشتباه کردم بعضی از دوستام رو تا الآن نگه داشتم. حالا تا حدی مطمئن شدم بعضیهاشون باید تا حد زیادی حذف بشن.
و باز پناه میبرم به آغوش گرم کتاب. توی کتاب تجربه تنهایی شیرینه خلاف واقعیت.