توسط Bluepetus
| جمعه هفدهم تیر ۱۴۰۱ | 21:19
نگران مادرمم، نگران پدرمم، نگران همهام. این حجم از نگرانی از کجا میاد؟ شاید از احساسات سختی که گاهی میگذرونم. اما مسئله اینه که نگرانیم افراطیه. قلبم اتیش گرفته. دلسوزی احمقانه برای مادرم. و حتی پدرم و حتی خودم. هنوز انگار شبها واسم آسون نشده. دلم میگیره، ذهنم بهانهگیر میشه. دلم گریه میخواد اما اشکی نیست.
خب راه حلی برا این حالم ندارم. امروز عادتهایی که سعی در ساختنشون داشتم خوب پیش رفت و حالا نوبت ورزش هست. با قلبی ناآروم پیش میرم. اونم آروم میگیره یا من راه حلی پیدا میکنم.