کارهای زیادی برای انجام دارم البته منهای پروژم. دیشب دختری دیدم که مدرسهای بود و داشت یه جا فروشندگی میکرد. و یکی از کارکنان که مرد نسبتا مسنی بود بدجور بهش پرخاش کرد و تهدیدش کرد. حس کردم چقدر دختر لوسیم. کلا حس خوبی به خودم ندارم. از یه طرف به طرز فجیعی تنهام. یکی از دوستام یه کانال درست کرده و دغدغه هاشو مینویسه. دلم میخواد خووون گریه کنم که اندازه یه نقطه هم تو زندگیش نیستم. دیگه بیشتر از اینکه بهش بگم حالم خوب نیس؟ و انقدر راحت فراموش شم؟ زیر خروارها تلاشش برای موفقیت جای من کجاست؟ انصافه اخه؟ دوستام اکثرشون همینطورن. شایدم من موجود دوست نداشتنیای هستم. دلم میخواد با کسایی که باهام رفتار بدی داشتن بپرسم که چرا انقدر من واسشون دیوار کوتاهه بودم؟ چرا انقدر اذیتم میکردن. داره همه چیز خوب پیش میره پس من چرا چشمام پر از اشکه؟
مسرخس. من یه دختر لوسم. آخه چیِ من انقدر نفرتبرانگیز بود. یا چرا انقدر واسه آدمهایی که دوست دارم نامرئیم؟ اینجا همچنان آقای الف استثناس. اون منو میبینه و به غم و شادیم اهمیت میده. حتی اگه خودمم از حال بد خسته شده باشم، وانمود نمیکنه که متوجه حالم نشده. چرا دلم گرفته؟ انگار روز خوبی داشتم. تمام روز مشغول رنگ زدن بودم. رابطم با پدرم هم بهتر شده انقدری که میتونه باز بغلم کنه. حتی ترس از دست دادنش هم کمرنگ بود امروز. من لوسم نه؟ امیدوارم حق با بقیه نباشه. امیدوارم موجود مهم و دوست داشتنی باشم.
آه خدایا چقدر دلم گرفته. وقتی نزدیکشون بودم بنظر میرسید بهم اهمیت میدن. اما الآن چی شد؟ گم شدم تو وزمرگیشون. باشه اینم میگذره.امرو فکر میکردم که خیلی فرصت نکردم بچه باشم زود سعی کردم عاقل شم. اما الآن نیاز دارم لوس باشم. نیاز دارم خودم رو برای پدرم لوس کنم. چقدر حال بهم زن. آه چزا این شکلی شدم؟ الکی دارم غصه میخورم.