قلبم مچاله شده.
شبیه یه درختم که ریشه هاش توی آبه اما به هیچ جا وصل نیست.
آقای الف !
اگه اونم از زندگیم بره ، اوضاعم سخت تر میشه ...
یعنی دوستامم دلشون واسم تنگ نمیشه خیلی.
باهاشون که حرف میزنم نه درد و دلی نه تعریفی ... فکر میکردم اگه از مشکلاتم حرف بزنم آدما من رو واقعی تر میبینن ، دوستیمون محکم تر میشه... اما اینطوری نشد.
هربار باهاشون صحبت کنم ، کل صحبت حول مشکلات منه و بس! انگار میخوان راه حل بدن و برن ...
مامانم ... بنظر میاد دوستم داره اما حس میکنم نداره!
من یه دختر گمشده ام!
دارم کتاب "اختراع انزوا" رو برای بار چندم میخونم .
آخرین بار برا اینکه بالاخره تموم کنم و بزارم کنار . البته نصفه رها شد باز .
اما اینبار چون فکر میکنم ناخواسته شبیه شخصیت داستانم.
یعنی ناخواسته برا خودم انزوا اختراع کردم .
دوستی ها و روابطی که با چنگ و دندون نگه داشته بودم رو دارم خدشه دار میکنم. حقی هم دارم ها اما خودم رو سرزنش میکنم که چرا مثل قبل بیخیال حق خودم نمیشم.
آقای الف ! چقدر راحت میگه اعصابمو بهم ریختی ، اعصابم و داغون کردی ، اعصاب تو رو ندارم....
چقدر غرورم کمه !
با شنیدن این حرفا نباید اصلا باهاش صحبت میکردم.
هر وقت رابطمو باهاش تموم کردم نه تنها وارد رابطه دیگه ای نمیشم بلکه قید ازدواجو هم میزنم.
لعنتی اون لباسه ، چقدر قلبم رو آزار میده.
اون همه حرص خوردم چرا بقیه به آرزوهای من رسیدن اما من نه ! الآن با اون مسائل تا حدی کنار اومدم اما دیگه رویا و انگیزه ای مثل قبل ندارم واسشون .
این لباس هم همینطور بود.
دیگه دوستش ندارم .