امشب خواهر چ رو دیدم. مثلا داشت از عروس دیگه اشون تعریف میکرد اما خیلی محکم به من اخطار میداد. حتی زیادی تاکید کرد. نگرانیشون این بود که من چ رو از مادر و خواهرش دور کنم. چ ازم ۹ سال بزرگتره. من آدم بدخواهی نیستم. و از همه مهمتر من دوست دخترشم! و نه نامزد. چرا توقعاتشون از من در حد نامزده؟ اصلا رفت و آمد در این سطح بنظرم بی معنیه. من چرا مثلا هفته ای یبار با مادر چ برم ناهار بخورم؟ یا چرا با خواهر و مادر چ برم عروسی؟ بهرحال احساس خطر کردن و من حالم بد شد انقدر بهم تاکید شد که بین چ و مادر و خواهرش فاصله نندازم! من هیچ کارهاممم. حتی یبار نگفتم نرو پیش مادرت. حتی یبار! فقط خودم ترجیح میدم زیاد با مادرش روبرو نشم. هرچی از حاشیه و مشکل فراریم، انگار بدتره. خود این فرار مشکل ساز شده. داره حرصم میگیره. من اصلا حال و حوصله ازدواج و هم در حال حاضر ندارم. فقط دوست داشتم بعنوان یه گزینه واسم فعال باشه که هر وقت خواستم بتونم اقدام کنم. چ ازدواجی شد ولی ما هنوز دوستیم و نه بیشتر... خواهرش اونقدر تاکید کرد که گاهی جملاتی و برای چندمین بار تکرار میکرد. میگفت عروس دیگشون نمیذاشته داداشش خواهر و مادرش و بغل کنه یا ببوسه. چرا فن کرده من چنین آدمیم؟ ایخخخخخخ
آخر هفته ای دست از سرم بردااااررر.
بدم میاد از موقعیتم. حس میکنم توسری خور شدم تو اون موقعیت. بدون اینکه مقصر باشم یا کاری کرده باشم سرزنش شدم. و من متنفرم از مورد اخطار قرار گرفتن.