امروز یه نفر به حروف الفبای من اضافه شد. ت! کسی که منتظرش بودم و داشتم ناامید میشدم. باهم یه نقش بازی کردیم. وقتی مکالمه رو یادش رفت، ینفر که میشناختش گفت من جات بودم بوسش میکردم. حرف نسبتا جلفی بود ولی من خوشم اومد! و حدس زدم پشت اون رفتار خشک و رسمی حسی هست.
امروز هربار بخاطر کار اعصابم بهم میریخت یادم میوفتاد بهش و ذوق میکردم. ت با اومدنش خیال ب رو هم دزدید. خیال ب ترفند مغزم برا فرار از فشار هست. درست ساعت ۱۰ صبح که فشار کاری به نقطه حداکثری خودش میرسه، ب ذهنم رو تسخیر میکنه. مدام ذهنم بهانه میاره باهاش در ارتباط باشم یا مضطرب که چرا پیاممو جواب نداده. و وقتی فشار کارم تموم میشه ب و خیالش پر میکشن و ذهنم و ترک میکنن.
بهرحال اینکه اطرافم چند تایی پسر جذاب باشه عجیب آرامش بخشه. مثل طناب های نجات میمونن. وقتی نیاز پیدا کردم، چنگ بزنم و دست یکی و بگیرم. که اگه زندگیم خواست عاشقانه بشه گزینه های جذابی داشته باشم. بعد از الف فهمیدم از سر ترحم با کسی موندن مسخره ترین کاریه که میشه انجام داد. من ترسو بودم. میترسیدم بقیه درموردم فکر بد کنن. تجربه نکردم. عاشق نشدم. دائما عاقل بودم. و الف رو هم محتاطانه و نسبت به عقل اون زمانم قبول کردم. ۷ماه باهاش حرف زدم و دو بار باهاش بیرون رفتم هنوز نمیدونستم چه شکلی هست. بعدها گاهی بخاطرش خجالت هم کشیدم اما اخر سر اون بود که گفت برو دماغتو عمل کن! باور نکردنیه. فرصت دادن به آدم اشتباه این شکلیه.
حالا فرق کردم. برا کنار گذاشتن آدمها جرات پیدا کردم. دیگه ترحم مسخره به کسی ندارم. دیگه خودم و فدای کسی نمیکنم. شجاع ترم. میدارم آدمها بیان و باهام حرف بزنن. میذارم ازم خوششون بیاد.
درست میشه همه چیز. این سبک زندگی خیلی باب پسندم هست. چی بود اون تعهد یکطرفه به کسی که حتی کنارم نبود؟