هر ترفندی بلد بودم که خودم رو ترغیب کنم این کار عقب افتاده رو انجام بدم، نتیجه نداد که نداد. دست از تلاش برداشتم. برای خودم جایزه تعیین کردم، زمان تعیین کردم، فعالیت های دلخواهم و محدود کردم... هیچ چیز نتیجه نداد. ذهنم درگیره برا تراپیستم میگفتم که که چون از خیانت های پدرم اذیت میشدم، مهمترین عامل موندنم با الف این بود که فکر میکردم آدم متعهدی هست. امروز عکس های گالریمو مرور میکردم، رسیدم به کبودی رون پام. مربوط به سیاه ترین دوره بزرگسالیم.وقتی مامانم و بابا با هم درگیر بودن و چون میخواست بابا زور بگه، من جلوش ایستادم. بهم حمله کرد و منم مقابله کردم اما بعد با ظرف آبپاش شروع کرد به زدن من. من لگد میزدم اما حریفش نشدم. بیشتر آسیب دیدم. آسیب های من منصفانه نبود. عکس کبودی ها من رو برد به روزهای سیاه. روزهایی که فرصت افسرده بودن رو هم نداشتم. اشک کمی ریختم. حامی خانوادم شدم، سرکار رفتم، درس خوندم و استراحت خیلی کمی داشتم. ته دلم به این خوش بود که الف اهل خیانت نیست. عکس ها رو مرور کردم. بعد از اون اتفاقات از خط های زیادی بیرون زدم. حالا تصویر خودم رو میبینم که رفته رفته از آدمی که بودم فاصله گرفته. روحمو میبینم که اون هم زمین تا آسمون تغییر کرده. میدونید چیه؟ من داغونم. بی وقفه دویدم و به هیچی نرسیدم. چطور با انگیزه ادامه بدم؟ این انگیزه رو از کجا بیارم؟ و تا کی از کارها فرار کنم و درجا بزنم؟ گاهی دلم میخواد مثل یه شرکت بزرگ اعلام ورشکستگی کنم. دستام زیادی خالیه. شرمنده خودم شدم. الفی که اولویت زندگیم گذاشته بود توزرد از آب دراومد. شغلی که مثل سرمایه گزاری بهش نگاه میکردم فهمیدم آنچنان بازار کار مناسبی نداره. دوست هایی که تلاش کردم نگه دارم، ستاره های چشمک زن و دوری هستن که اغلب تنهاییمو کم نمیکنن. پدرم رو نتونستم واقعا ببخشم و هنوز از بابت رفتارهاش نگرانم. کاری که به اصرار الف شروع کردم رو نمیتونم تموم کنم...
دلم میخواد حسابی گریه کنم اماخوابم مباد و فردا روز شلوغی هست واسم. امیدوارم سرپا بمونم.